کتاب صوتی همه میمیرند نوشته سیمون دوبوار
مشاهده نقد و بررسی این کتابکتاب صوتی همه میمیرند رمانی فلسفی، روانشناختی، تاریخی که نشانگر نبوغ و سطح دانش سیمون دوبوار نویسنده فیلسوف اگزیستانسیالیست و فمینیست فرانسوی است
در باره کتاب صوتی همه میمیرن
کتاب صوتی همه میمیرند با صحنه تئاتر و بازیگرانی به نام روژین و فلورانس شروع می شود که مورد تشویق تماشاگران قرار میگیرند.
از گفتگوها و بیان افکار آنها می توان دریافت که رژین زنی هنرمند و زیبا اما با شخصیتی خودشیفته است که شدیدا روی نقشها، رویاها و اهداف بلندآوازه خود پافشاری میکند.
رژین خودش را بسیار قبول داشته و همواره در تلاش است تا توجه بیشتری کسب کند. او عاشق این است که در مرکز توجه همگان باشد، چه در مهمانی و چه بر روی صحنه
رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با مردی عجیب به نام رایموندو فوسکا آشنا میشود.
رژین خودشیفته که از فراموش شدن میترسد و هنگامی که فوسکا را میبیند که چون مرتاضی بیحرکت روی نیمکت نشسته و به هیچچیز توجهی ندارد به حال او غبطه میخورد و مجذوب شخصیت عجیب و نگاه مرموز او می شود.
در واقع پیرنگ اصلی کتاب صوتی همه میمیرند ماجرای فوسکای 700 ساله! و حکمت هایی است که از زندگی آموخته است.
فوسکا درابتدا در پی تحقق عدالت برای دهکده کوچکش است اما با ماجرای عمر طولانیش ، وسعت دید او او به افق های دیگر و به سوی ابدیت کشیده میشود و آرزویش برای دهکده کوچکش، معطوف به شهرهای همسایه، سراسر ایتالیا و سرانجام کل جهان میشود.
فوسکا در ابتدا گمان میکند که دگرگونی وضع بشر محقق نمی شود مگر آنکه کل جهان در دست آدم باشد؛ برای همین میجنگد، پیروز میشود، شکست میخورد، دوباره میجنگد، دوباره پیروز میشود و باز شکست میخورد، میکشد، یارانش را از دست میدهد، متحد میشود، پیمان میشکند، فرزند تربیت میکند، به امپراطوری بزرگتر میپیوندد، در آن نفوذ میکند و آنقدر پیش میرود تا دست آخر بفهمد هر چه گام برداشته، واپس رفته است.
فیلم همه میمیرند 1995 به کارگردانی Ate de Jong
سر انجام گویی راز زندگی را میفهمد:
مسئله شان را درک میکنم. الان دیگر درک میکنم. آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود، بلکه کاری است که خودشان میکنند.
اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما درهر حال باید آنچه را که وجود دارد طرد کنند، و گرنه انسان نیستند. و ما که میخواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمیشود.
جدای از این مبارزه برای آزادی، چیزهای دیگری هم هست که رهایی بخشند: عشق و دوستی.
فوسکا هربار که عاشق میشود و دوستی جدید مییابد، دوباره خون گرم در رگهایش حس میکند و دوباره به جهان بازمیگردد.
اما راز فوسکا چیست؟ چطور است که او هیچگاه حوصلهاش سر نمیرود. چطور است که همیشه خونسرد است….. کتاب صوتی همه میمیرند را بشنوید تا به راز فوسکا پی ببرید
در دید فوسکا گذشته و حال و آینده معنی نداشت و از دید او همه محکوم به مرگاند و از تلاشهایی که در این عمر محدودشان میکنند تعجب میکرد و به این احساس انسانی حسادت میکرد.
او کسی بود که فقط راه میرفت. او بارها تلاش کرد که خودش را از بین ببرد ولی موفق نشد.
فوسکا حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و در نهایت تصمیم گرفت به خواب برود. خوابیدن به معنای سکون، تا زمانی که در یک هتل رژین او را بیدار کرد و نسبت به زندگی او کنجکاوی نشان داد و به نوعی گوش شنوایی برای خاطرات زندگیاش شد.
در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد زمان، که هر لحظهاش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است.
همه آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی که دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بیباکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد.
سیمون دوبوار خاطرات فوسکا را طوری بازگو میکند که با وقایع تاریخی مهم در ارتباط است و از حال و هوای داخلی آن جریانات صحبت میکند.
از امیدها و از نقشهها، از تلاشها و از جریانات راه آزادی او، از شخصیتهای فداکار، از کشتار و ظلم به سرخپوستان آمریکایی توسط اسپانیاییها و بسیاری وقایع تاریخی مهم دیگر که به شکلی زیبا بیان میکند.
میتوان گفت شخصیت فوسکا خود تاریخ است.
رژین نقطه مقابل فوسکا است، عطش زیادی برای زندگی دارد و از مرگ گریزان و در پی شهرت و ثروت در این دنیا است. درحالی که فوسکا از زندگی گریزان و عطش مرگ را دارد.
رژینرا می توان نماینده اکثریت ما آدمهای عادی باشد که چنان چنگ به زمین زدهایم و از مرگ میترسیم که از خود زندگی غافل شدهایم. فوسکا با گفتن قرنها زنده ماندنش، نه تنها رژین، بلکه ما را هم تحتتاثیر قرار میدهد.
فوسکا که فکر میکرد با عمر جاودان، چه کارها که نمیکند! بعد از تلاشهای سیرییناپذیرش برای تغییر جهان، میبیندکه هیچچیز تغییرپذیر نیست. هرچه جلوتر میرود، میبیند هیچچیز تمامی ندارد.
زمان یک دور باطل و تکرار شونده است که مدام کش میآید، بیآنکه چیزی عوض شود. جنگ میشود، صلح برپا میشود، و به دنبالش جنگی دیگر شکل میگیرد
تا زمانی که انسانها و سیاهیهاشان روی زمین باشند، زمین به همین شکل میماند. چراکه انسان در عین حال که میسازد، ویران هم میکند. و اگر تنها نامیرای جهان هم بشوی، باز نمیشود انسان را نجات داد. چون هرکس باید ناجی خودش باشد.
حالا فوسکا قرنها درمیان مردم، مثل مرده متحرکی راه میرود. همهچیز برای او رنگ باخته است. گذشته و آینده برایش یکی شده و تنها نظارهگر این تکرار است.
او همسفر رهگذران این زندگی کوتاه میشود، انسانها وارد زندگیاش میشوند، هرکدام ذرهای از وجود خود را در او ته نشین میکنند، میمیرند و میروند. ولی او باقی میماند.
او به بتی سنگی ماننده است که پنداشته میشود همهچیز را میداند و میبیند، بر همهچیز فرمان میراند و سرنوشت هر آنچه هست وابسته به اوست. اما در ذات سنگیاش هیچ احساسی نمیتپد و هیچچیز بر او اثر نمیگذارد. با این جهان و با مردمان خاکی آن بیگانه است.
بیگانه همچون سنگی که از دوردستهای کهکشهان فرو افتاده باشد. دل سنگیاش تپش و جوشش زندگی میرا و گذرای انسانها را درنمییابد، انسانهایی که «سنگ نیستند، میخواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه میمیرند اما پیش از مردن زندگی میکنند.»
در کتاب صوتی همه میمیرند با شنیدن زندگی فوسکا درمی یابیم تنها مرگ است که به زندگی ارزش و وزن میدهد. همه کارها با پایانشان معنی میگیرند.
تمام پیروزیهای شما بعد از مرگ جان میگیرند. وقتی ترسی از مرگ و تباهی نداشته باشی، واقعا واژه «شجاعت» چه معنی میدهد؟
کتاب صوتی همه میمیرند به مدت 15 ساعت فایل صوتی mp3 در یک فایل زیپ به حجم 209 مگابایت آماده دانلود است
جملاتی از کتاب صوتی همه میمیرند
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف میزد و یکی دیگر گوش میداد، یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست. چه خوب میتوانستم خودم را دوست داشته باشم! (همه می میرند –صفحه ۸)
تنها آرزویت میتوانست این باشد که پیش از آنکه کف شوی و فنا شوی هنوز اندکی روی آب بمانی. (همه می میرند –صفحه ۷۲)
خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق میخواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز میشود. (همه می میرند –صفحه ۷۶)
علاج درد به اندازه خود درد رنجآور است. (همه می میرند –صفحه ۱۹۶)
واقعا فکر میکنید که در این دنیا میتوانید بدون بدی کردن خوبی کنید؟ (همه می میرند –صفحه ۱۹۷)
انسان در همان حال که ساختن را یاد میگرفت، خراب کردن را هم میآموخت.
انگار که خدایی سرسخت همه کوشش خود را صرف آن میکرد میان زندگی و مرگ و میان رفاه و فقر توازنی بیمفهوم و تغییرناپذیر را حفظ کند. (همه می میرند –صفحه ۲۱۷)
پیروزی بر قحطی و طاعون ممکن است؛ آیا میشود بر انسانها پیروز شد؟ (همه می میرند –صفحه ۲۲۱)
انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقتکشی قناعت میکند تا اینکه وقت او را بکشد. (همه می میرند – صفحه ۲۸۹)
زندگی، برای آنان، یعنی فقط نمردن. (همه می میرند –صفحه ۳۶۱)
درباره ی سیمون دوبووار خالق کتاب صوتی همه میمیرند:
زندگی و آثار سیمون دوبووار Simone de Beauvoir نویسنده و فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی که از او به خاطر نوشتن کتاب جنس دوم بعنوان یکی از رهبران فکری جنبش زنان در اروپا نام می برند.
نویسنده و متفکری که زندگی و آثارش با زندگی و آثار ژان پل سارتر گره خورده است.
وقتی که در سال 1949 برای اولین بار کتاب جنس دوم اثر سیمون دبوار منتشر شد، غوغایی در جامعه اعم از مردان و زنان ، برپا کرد و عکس العمل های مختلفی در میان اقشار مختلف ایجاد کرد بطوریکه کلیسای کاتولیک خواندن و نشر کتاب ممنوع اعلام کرد کرد و نویسندگان مرد فرانسوی مثل فرانسوا ماریاک و آلبر کامو را برانگیخت اما در میان زنان طرفداران و خوانندگان زادی پیدا کرد.
این کتاب به سرعت رکورد فروش را شکست و تنها در دو هفته، ۲۰ هزار نسخه از آن فروش رفت و این کتاب تا امروز هم علاقمندان خاص خود را داشته و به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شده است.
موضوع دیگری که شاید موجب معروفیت هر چه بیشتر دوبوار شد روابط کاری و عاطفی اش با ژان پل سارتر و موضع گیری و اظهارنظرهای سیمون دبوار در باره مهمترین مسائل روز در جهان پس از جنگ بود.
دوبوار و سارتر برای جوانان و نوجوانان زمانه خود و حتی بعد از آن تبدیل به زوجی افسانه ای شده بودند که آرزوی بسیاری بود، شورشیانی با افکار و اهداف بزرگ و رهبران مکتبی که می توان آن را اولین جنبش جوانان در دوران پس از جنگ نامید: «اگزیستانسیالیسم»؛
فلسفه ای که بر تمامیِ مطلق نگری ها خط بطلان می کشید و از آزادی، اصالت و انتخاب های سخت سخن می گفت.
این فلسفه، طرز لباس پوشیدن و موسیقی های مختص به خود را داشت و مردم، عاشق این بودند که در کافه ها در موردش صحبت کنند.
سیمون و همراهش در زندگی، رابطه ی عاشقانه ی مدرنی با هم داشتند و بیشتر اوقات خود را در باشگاه های جاز، کافه ها و در پشت میز تحریر می گذراندند؛ آن ها البته همیشه پای ثابت گردهمایی های اعتراضی و تظاهرات خیابانی نیز بودند.
با وجود این که پیوند محکمی از اندیشه ها و عواطف، سیمون و ژان را در کنار هم نگه داشته بود، آن ها هیچ وقت با یکدیگر ازدواج نکردند و آزاد بودند که هر تعداد رابطه ای که می خواهند را داشته باشند.
این فاصله ی اساسی از مرسومات و قواعد، در آن زمان بسیار شوکه کننده و عجیب جلوه می کرد.
سارتر و دوبووار در سال 1929 با هم آشنا شدند، زمانی که هر دو مشغول مطالعه برای آزمون عالی فلسفه در دانشگاه بودند
سارتر رتبه ی نخست را به دست آورد و دوبووار بعد از او قرار گرفت، اگرچه بسیاری از استادان و مسئولین آزمون با این موضوع موافق بودند که سیمون، فیلسوف بسیار بهتری است؛
دختری جوان که در بیست و یک سالگی به جوانترین فردی تبدیل شده بود که در این آزمون شرکت می کرد.
سارتر جوان خود را «دن خوان عصر مدرن» می دانست؛ مردی اغواگر که تمامی قواعد را می شکست و اعتقاد داشت اغواگری و نویسندگی، در یک فرآیندِ فکریِ یکسان ریشه دارند.
دوبووار با پذیرش آزمایشی تجربی که سارتر طرحش را ریخته بود، او را شگفت زده کرد.
سیمون، آزادی ای را پذیرفت که مرد موردعلاقه اش بر وجود آن اصرار داشت و خودش به نوعی، پاسدار این آزادی نیز شد.
سارتر در ابتدای این رابطه به دوبووار می گوید:
چیزی که ما داریم، عشقی واقعی و ذاتی است؛ اما این ایده نیز برای ما خوب است که روابط عاشقانه ی احتمالی را هم تجربه کنیم.
دوبووار درباره ی این پیشنهاد سارتر می نویسد:
ما یک روح در دو بدن بودیم و رابطه مان تا زمانی که خودمان وجود داشتیم، ماندگار می ماند. اما این رابطه نمی توانست به طور کامل جای خالی خوشی های زودگذر مواجهه با افراد مختلف را برایمان پر کند.
نمی توان به راحتی از کنار ماجراجویانه بودنِ محضِ چنین قراردادی میان سیمون و ژان گذشت.
به ویژه برای دوبووار که فاصله گرفتنش از قواعد مرسوم و پذیرفته شده در نظر جامعه ی پیرامون، حرکتی بسیار جسورانه و کاملاً در خلاف جهت جریان به حساب می آمد.
سارتر در نظر دوبووار، فقط در حال تکرار چیزی بود که سیمون، به واسطه ی زندگی پدرش و طرز رفتار و نگرش طبقه ی بورژوا، آن را «امتیاز ویژه ی جنس مذکر» می دانست.
اما چیزی که در رابطه ی آن ها متفاوت به نظر می رسید، این بود که خودش (طرف مؤنث در رابطه) نیز به همان میزان آزادی داشت تا وارد رابطه های دیگر شود.
پس از شکل گیری این قرارداد میان ها، نوبت به خواسته ی مهم سارتر، یعنی وجود «شفافیت» رسید.
آن ها به هم قول دادند درست مانند زن و شوهرها، هیچ وقت به هم دروغ نگویند و درباره ی همه ی اتفاقات، احساسات، کارها و پروژه هایشان با هم صحبت کنند.
با این وجود، در این رابطه ی طولانی مدت میانِ دو طرفِ به ظاهر برابر، سارتر بسیار برابرتر از دوبووار از آب درآمد!
این سارتر بود که وارد روابطی بی شمار می شد و دوبووار، تنها در چند مورد که زمانی به نسبت طولانی نیز داشتند، با سایر افراد رابطه برقرار کرد.
از میان خطوط داستان ها و همچنین خودزندگی نامه ی دوبووار، یعنی کتاب «خاطرات»، می توان به وضوح مشاهده کرد که او با احساسی عمیق از حسادتِ عاشقانه دست و پنجه نرم می کرد.
او می خواست به تصویر ذهنی اش از یک زندگی نمونه و قابل الگوبرداری، خدشه ای وارد نشود.
خبری از بچه دار شدن نبود و سیمون و ژان هیچ وقت با هم در یک خانه زندگی نکردند؛ اگرچه آن ها در بیشتر دوران حیات و به طور قطع در آخرین سال های عمرشان، تقریباً هر روز یکدیگر را ملاقات می کردند.
دوبووار برای پنجاه و یک سال، چه نزدیک هم زندگی می کردند و چه از یکدیگر دور بودند، آثار سارتر را ویراستاری، و به گفته ی خود سارتر «غربال» می کرد
آثاری که به دوبووار تقدیم می شدند و برخی حتی گفته اند که خود او نیز در نوشتن بخش هایی از آن ها نقش داشته است.
سیمون دوبوار شش سال پس از سارتر و در ۱۴ آوریل ۱۹۸۶ و در سن هفتاد سالگی به خاطر ذاتالریه درگذشت و در گورستان مونپارناس در در کنار شریک همیشگی اش در زندگی، «ژان پل سارتر» آرام گرفت به خاک سپرده شد.
مشاهده نقد و بررسی این کتاب