منوچهری دامغانی
منوچهری دامغانی از شاعران پارسی گوی طراز اول ایران در نیمه اول قرن پنجم هجری ( قرن 11میلادی) ست.
زندگی منوچهری دامغانی
منوچهری دامغانی Manuchehri Dāmghānī حدود سال 395 قمری (383 خورشیدی و 1004 میلادی) در دامغان زاده شد و در سال ۴۳۲ قمری (419 خورشیدی- 1040 میلادی) در سن کمتر از 40 سالگی درگذشت.
علت شهرتش به منوچهری آنست که شاعر اوایل سخنوریش را در خدمت منوچهر بن شمس المعالی قابوس زیاری (۴۰۳ – ۴۲۳ هـ) امیر گرگان و طبرستان گذرانید.
منوچهری دامغانی پس از منوچهر از گرگان به ری (که به تازگی به تصرف دولت غزنوی درآمده بود) شتافت و به خدمت خواجه طاهر دبیر، حاکم سلطان مسعود در ری درآمد.
خواجه طاهر دبیر نخستین کسی از وابستگان دولت غزنوی در ری بود که منوچهری دامغانی او را مدح گفت.
خواجه طاهر در سال ۴۲۴ هجری از این خدمت برکنار شده و جای او را به ابوسهل حمدوی سپردند اما منوچهری چهار سال دیگر در ری ماند.
در سال ۴۲۶ سلطان مسعود که از نیشابور به قصد گرگان و طبرستان لشکر کشی کرده بود، منوچهری را به خدمت خود خواند و او از ری به ساری رفت و در آنجا به اردوی سلطان غزنوی پیوست.
منوچهری دامغانی به زودی در دربار غزنوی جایگاهی رفیعی یافت چنانکه مورد حسد نزدیکانش قرار گرفت و اینرا میتوان معنی از بعض قصاید او به روشنی دریافت.
باقی عمر کوتاه منوچهری دامغانی در دربار غزنه سپری شد تا به سال ۴۳۲ هجری درگذشت و او در این مدت غیر از سلطان مسعود چند تن از رجال معروف دربار وی خاصه عنصری علی بن عبید الله معروف به «علی دایه» سپهسالارِ سلطان مسعود، خواجه احمد بن عبد الصمد وزیر سلطان و عده یی دیگر را در قصائد و مسمطات خود مدح گفت.
شعر منوچهری دامغانی
از منوچهری دامغانی حدود 2800 بیت شعر شامل قصیده، مسمط، رباعی، غزل و قطعه باقیمانده است.
از اشعار منوچهری دامغانی، تسلط او بر ادبیات عرب به ویژه از شعرای عرب و آثارشان به خوبی آشکار است و او نخستین کسی است که محفوظات ادبی را در اشعار خود راه داده و علاوه بر استقبال از قصائد مشهور تازی، اشارات مکرر به اسامی شاعرانی مشهور و آثار معروفشان و تضمین ابیاتی از آنان نموده است.
اطلاعات او از ادبیات فارسی و سخنوران و شاعران پارسی گویِ پیش از خود، نیز درخور توجه بسیار است.
علت ذکر اسامی شاعران تازی گوی یا ذکر قصائد مشهور آنان و اشاره به اطلاعات ادبی در اشعار خود، آنست که منوچهری دامغانی به اظهار علم در شعر اصرار داشت و گویا میخواست ازین طریق جوانی خود را در برابر شاعران سالخورده دربار غزنه جبران کند.
این عادت شاعر به اظهار علم باعث استعمال لغات و اصطلاحات مهجور عربی در شعر او شده و گاه آنرا به خشونت و درشتی مقرون ساخته است لیکن باید اذعان داشت که حتی آن اشعار که با چنین ترکیباتی به وجود آمده نیز جذابیت و شکوه خاصی دارد تا چه رسد به سایر اشعار او که غالباً عذب و استوار است.
در شعر این شاعر نوعی موسیقی و آهنگی خاص وجود دارد چنانکه هنگام خواندن اشعار او گویی خواننده با آهنگی از موسیقی سرگرمست.
این موسیقی خوش آیند در اشعار، روانی و سادگی، صراحت منوچهری دامغانی در سخن و شادابی روح شاعر؛ شعر او را بی اندازه طربناک و دل انگیز ساخته است.
وی در ایراد تشبیهات و ترکیبات تشبیهی و استعاری مهارتی عجیب دارد در استعمال بعضی از ترکیبات ابداعی، بی پرواست و برای قبول افکار و مضامین شاعران عرب حدی نمیشناسد
مهارتش در وصف شایسته تحسین است و او مناظر مختلف طبیعت را از بیابان و کوه و جنگل و گلزار و مرغزار و آسمان و ابر و باران تا موجودات گوناگون دیگر برای توصیف در قصائد خود برگزیده و از عهده توصیف و تجسیم آنها به بهترین وجه برآمده است.
منوچهری دامغانی با ایجاد توسعه یی در صنعت تسمیط نوع تازه ای از شعر به نام مسمط ساخته و در این نوع شعر هم همواره به عنوان استاد شاخص شناخته شده است.
بهترین موضوعی که در مسمطات او ملاحظه می شود وصف انگور و شراب است که منوچهری خواسته است تا در آنها قصائد خمريه شاعران تازی گوی را جواب گفته باشد وصف طبیعت و مناظر مختلف آن نیز از موضوعات دلچسب این مسمطهاست.
*خَمریه یا بادهسرایی اشعاری در ادبیات فارسی هستند که به توصیف شراب یا مجالس بزم شرابخواری میپردازند.
اشعار منوچهری دامغانی
مسمط
بوستانبانا امروز به بستان بدهای؟
زیر آن گلبن چون سبز عماری شدهای؟
آستین برزدهای دست به گل برزدهای؟
غنچهای چند ازو تازه و تر بر چدهای؟
بند 1
دستهها بسته به شادی بر ما آمدهای؟
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟
باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی
جامهای بفکن و برگرد به پیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی
بند 2
هر کجا یابی ازین تازه بنفشهٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر
چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
بند 3
که زدینار در آویخت کسی چند پری
هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار
گذری گیر از آن پس به سوی لالهستان
طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان
هریکی همچو یکی جام دروغالیهدان
بالش غالیه دانش را میلی به میان
بند 4
میل آن غالیه پرغالیهٔ غالیهدان
زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او باز کن و رو به آن خم نبید
از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید
بند 5
جامهایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار
به رکوع آر صراحی را در قبلهٔ جام
چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام
از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام
بند6
این نماز از در خاصست، میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار
مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم
شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم
بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم
بند 7
غم بیهودهٔ ایام فراموش کنم
به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار
بربط تو چو یکی کودکک محتشمست
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست
رودگانیش چرا نیز برون شکمست
بند 8
زان همینالد کز درد شکم با الم است
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دلانگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست
بند 9
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بیخطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید: او را مزن ای باربد رودنواز
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز
بند 10
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز
که مرا در دل عشقیست بدین نالهٔ زار
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشتهست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشتهست
دشت مانندهٔ دیبای منقش گشتهست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشتهست
بند 11
مرغ در باغ چو معشوقهٔ سرکش گشتهست
که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار
ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان
بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان
آنکه، چون او ننمودهست شهی چرخ کیان
هر چه از کاف و ز نون ایدر کردهست عیان
بند 12
از بدیها که نکردهست ، ورا عقل ضمان
دین گرفتهست ازو زین شرف و دوده فخار
قصیده از منوچهری دامغانی
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
همیبرگشت گرد قطب جدی
چو گرد بابزن مرغ مسمن
بنات النعش گرد او همیگشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنانچون چشم شاهین از نشیمن
یکی پیلستگین منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین
نعایم پیش او چون چار خاطب
به پیش چار خاطب چار مؤذن
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون ز آهن پولاد هاون
همیراندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خونآلوده دزدی سر ز مکمن
به کردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددش روغن
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرود آرد همی احجار صد من
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خز ادکن
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن
برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن
چنانچون صدهزاران خرمن تر
که عمدا در زنی آتش به خرمن
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن
چنان آهنگری کز کورهٔ تنگ
به شب بیرون کشد تفسیده آهن
خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن
تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندر دمیدی یک دمیدن
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو به گردن
تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن
فرو بارید بارانی ز گردون
چنانچون برگ گل بارد به گلشن
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن
چنانچون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دستاورنجن
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن
رسیدم من به درگاهی که دولت
ازو خیزد، چو رمانی ز معدن
به درگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزهباز خنجر اوژن
علیبن محمد میر فاضل
رفیعالبینات صادقالظن
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایهٔ ذوالطول والمن
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که درهر فن بود چون مرد یکفن
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن
یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رای متقن
تهمتن کارزاری کو به نیزه
کند سوراخ در گوش تهمتن
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون
به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که در تابد ز روزن
که گر زین سو بدو در بنگرد مرد
بدانسو در زمین بشمارد ارزن
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن
چوپرگاری که از هم باز دری
ز هم باز اوفتد اندام دشمن
الا یا آفتاب جاودان تاب
هنرور یارجوی حاسد افکن
شنیدم من که برپای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین
زنان دشمنان از پیش ضربت
بیاموزند الحانهای شیون
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن
نسب داری حسب داری فراوان
ازیرا نسبتت پاکست و مسکن
الا تا مؤمنان گیرند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن
به دریابار، باشد عنبر تر
به کوه اندر، بود کان خماهن
نریزد از درخت ارس کافور
نخیزد از میان لاد لادن
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن
انوشه خور، طرب کن، جاودان زی
درم ده، دوست خوان دشمن پراکن
به چشم بخت روی ملک بنگر
به دست سعد پای نحس بشکن
به دولت چهرهٔ نعمت بیارای
به نعمت خانهٔ همت بیاکن
همه ساله به دلبر دل همیده
همه ماهه به گرد دن همیدن
همه روزه دو چشمت سوی معشوق
همه وقته دو گوشت سوی ارغن