کتاب صوتی عشق ممنوعه اثر شهره فروتنی

کتاب صوتی عشق ممنوعه اثری از نویسنده ی معاصر شهره فروتنی است که در سال 1396 به چاپ رسیده است

این رمانی با فراز و فرودهای فراوان است.

عشق ممنوعه روایت عشقی پاک و پرشور بین دو جوان به نام های هستی و فرهاد است که در این راه مشکلات زیادی رو به رو می شوند.

خانم فروتنی این رمان عاشقانه را با داستان های معمایی ترکیب کرده که به جذابیت و گیرایی آن افزوده است.

داستان روان و دل نشین است و دائما با علامت سوال هایی که در ذهن مخاطب ایجاد میشود تازگی خود را حفظ میکند.

حالت یکنواخت در این کتاب وجود ندارد و حوادث به طرز شوکه کننده ای چیده شده اند.

کتاب صوتی عشق ممنوعه با مجموعه قصه های تودرتو،سرشار از غافلگیری است.

کتاب صوتی عشق ممنوعه به مدت 14 ساعت فایل صوتی mp3 در یک فایل زیپ به حجم 200 مگابایت آماده دانلود با لینک مستقیم است. 

دانلود رمان عشق ممنوعه فرهاد و مهشید فایل pdf

---

خلاصه کتاب صوتی عشق ممنوعه اثر شهره فروتنی :

فرهاد پسر خانواده ای بزرگ و ثروتمند اما در عین حال سخت گیر و سنتی است.

او مشغول به اتمام رشته ی پزشکی در انگلیس است، خانواده اش منتظر بازگشت او هستند.

طبق رسم و سنت خانوادگی آنها، برای اینکه ثروت و اصالت در خانواده حفظ شود، دختر عمویش مهشید را از قبل برای ازدواج با فرهاد انتخاب کرده اند.

عقاید و افکار مهشید با فرهاد متفاوت است و در واقع فرهاد علاقه ی خاصی به مهشید ندارد.

او این موضوع را از خانواده اش پوشیده نگه داشته و چیزی بیان نمی کند.

روزی عادی مثل بقیه ی روزها، فرهاد در حال قدم زدن با دختری مواجه میشود که وضعیت نابسامانی دارد.

دختر ترسیده و مضطرب در حال درگیری با یک سگ خیابانی است.

فرهاد متوجه میشود دختر به زبان فارسی صحبت میکند و همین نظر او را دو چندان جذب میکند.

به کمک دختر می شتابد و او را تا جایی همراهی میکند.

میان صحبت هایشان متوجه میشود که پدر و مادر واقعی این دختر فوت شده اند و او کسی را ندارد.

بنیان خانواده ی جدیدی که او را به سرپرستی گرفته اند از هم پاشیده.

نامادری او به همراه فرزندش آنها را ترک کرده و ناپدری اش به مصرف الکل روی آورده.

هستی، دختری که فرهاد او را نجات داده، مجبور به زندگی با ناپدری بداخلاقش میشود.

او مشکلات زیادی را تحمل کرده و تلاش زیادی برای بهتر کردن حال ناپدری اش کرده اما در نهایت همه بی فایده بودند.

ناپدری اش قصد تعرض به او را می کند و هستی برای دفاع از خود با او درگیر میشود.

او که مست بوده و تعادل زیادی نداشته در حین درگیری می افتد و هستی از شدت ترس و این احتمال که او مرده است فرار میکند.

حالا او یک دختر بی پناه و حیران در انگلیس است.

او پول زیادی همراه خود ندارد، جایی برای ماندن ندارد و کسی را هم در این کشور نمی شناسد.

این تا زمانی است که او با فرهاد آشنا میشود.

فرهاد که داستان او را می شنود نمی تواند بی تفاوت از کنارش بگذرد.

هستی را به خانه ی خود دعوت می کند و به او جایی میدهد.

البته فرهاد از این موضوع با هیچ کس صحبت نمی کند.

رفته رفته داستان میان این دو پیچیده می شود.

داستانی مملو از عشق، ناراحتی و مشکلاتی که سر راه آنها قرار میگیرد.

فرهاد که در آستانه ی نامزدی با مهشید است، تصمیم میگیرد برای تعطیلاتی که پیش رو دارد عازم ایران شود.

او که الان دارای احساساتی نسبت به هستی هم هست تصمیم میگیرد زیر بار سخت گیری های خانواده اش نرود و سنت را بشکند.

این سنت شکنی دردسر های بزرگی را برای فرهاد به ارمغان می آورد.

هم چنین که برای اولین بار است که در خانواده ی سرشناس آنها هم چین گستاخی ای اتفاق می افتد.

اما او با حضور هستی موفق به غلبه بر قدرت آنها میشود؟

عشق ممنوعه ی بین این دو به ثمر میرسد؟

فرهاد، از خانواده ای سطح بالا و هستی که هیچ کس را ندارد مورد مقبولیت قرار میگیرند؟

در جایی از داستان هویت خانواده ی واقعی هستی مشخص میشود و مسیر داستان به کلی تحت تاثیر افشای این راز بزرگ قرار میگیرد.

بخشی هایی از کتاب صوتی عشق ممنوعه

کجا می خوای بری؟چی کار می خوای بکنی؟می خوای بری تا حرف هایی که در موردت می زنن حقیقت پیدا کنه؟

اگه قرار بود ولت کنم همون موقع ولت می کردم.

همون موقعی ولت می کردم که هیچ احساسی بهت نداشتم نه حالا که از همه چیز برای برام مهم تری.

می خوای تنهام بذاری؟می دونی این چند ساعت چی به روز من آوردی ؟اینه معنی علاقه ای که به من داشتی؟می خوای داغونم کنی؟

اینو بدون برای حرف هیچ کس یه پاپاسی هم خرج نمی کنم.

صد بار بهت گفتم حالا هم میگم تا آخرش وایسادم.تنهات نمی ذارم.حالا دیگه بس کن.

---

هستی ساکت بود. کامی دو تا سیگار روشن کرد و یکی را به فرهاد داد.

فرهاد بشدت عصبی بود ولی جلوي خودش را گرفت که حرفی نزند.

نگرانی و اضطراب، جایش را به عصبانیت و خشم داده بود.

مخصوصا با حرف هایی که هستی لحظه آخر به سروان زد.

هنوز مسافتی را طی نکرده بودند که هستی گفت: -کامی نگه دار.

کامی با تعجب از آینه ماشین نگاهی به او انداخت: -چی شده، کاري داري؟

-می خوام پیاده شم.

-دست بردار دختر، کم زیر بارون موندي، می خواي سینه پهلو کنی؟

-گفتم نگه دار.
فرهاد با عصبانیت داد زد: -بسه دیگه. نمی خوام صداتو بشنوم.

هستی هم صدایش را بالا برد: -پس چکارم داري؟ ولم کن بذار برم. نگه دار این لعنتی رو.

کامی با صدایی آرام گفت: -هستی آروم باش، چرا با خودت این جوري می کنی؟

-گفتم نگه دار. و در ماشین را باز کرد.

کامی زد روي ترمز. هستی خودش را از ماشین به بیرون پرت کرد.

فرهاد دوید و او را از زمین بلند کرد: -چرا این جوري می کنی؟ کجا می خواي بري؟ بسه دیگه، کم دردسر درست نکردي.

هستی زد زیر گریه: -آره من همش دردسرم. براي چی دنبال من اومدي؟ دست از سر من بردار، برو دنبال زندگی خودت. تا وقتی که من کنارتم از همه چی محرومی. تو رو خدا برو به زندگیت برس. بذار من هم گورم رو گم کنم.

فرهاد با عصبانیت داد زد: -که چی بشه؟ بري چند تا لات و اوباش پیدات کنن و ببرنت جایی که عرب نی می ندازه؟

هستی هم صدایش را بلند کرد: -آره، آره می رم جایی که لایقش هستم. جایی که پدرت گفت. جایی که مادرم مال اونجا بوده!

فرهاد دستش را بالا برد و محکم توي گوش هستی زد.

هستی روي زمین زانو زد و با صداي بلند گریه کرد…