ابوالقاسم فردوسی و محمود غزنوی

علاقه مندی
ارسال به...
3 رای
1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
5,00/5
Loading...
ابوالقاسم فردوسی و محمود غزنوی
hiword.ir 1350بازدید , , 20 شهریور 1402 بدون دیدگاه مشاهده محصول

داستان ابوالقاسم فردوسی و محمود غزنوی برگرفته از کتاب بدايع الوقايع نوشته زین الدین محمود واصفی (قرن دهم قمری)، جلد ‏1 – صفحه 350–361



آغاز داستان فردوسی طوسی

آورده‌اند که درزمان سلطان محمود غزنوی مردی بود ازاکابر دهقانان طوس و اورا علی دیلم گفتندی و او را دو پسر بسود ابوالقاسم و ابوالمنصور .

ابوالقاسم شاعر و فاضل و يگانه دوران بود. چون پدرشان ازدنیا رحلت نمود؛ عامل طوس به ایشان خصومت داشت برایشان ظلم و تعدی! بنیاد کرد.

ایشان را دوستی بود او را محمدالاسکری خواندندی، بر وی مشورت کردند که ضیاع و عقارخود را فروخته ترک وطن اختیار کرده ‌تجارت نمایند

رضا نداد وگفت: سلطان محمود شعرا را دوست می‌دارد و ابوالقاسم را به غزنین باید رفت و دفع شر عامل باید نمود . بر این قرار یافت ؛ وابوالقاسم متوجه غزنین شد.

چون به نزديك غزدین رسید؛ سلطان را چهار باغی بود مانند بوستان ارم، آراسته و چون رخسار حواری عین پیراسته

عنصری و فرخی و عسجدی را دید که در آن باغ به عشرت مشغولند. عزیمت کرد که پیش ایشان رود.


پی نوشت:

فرخی: فَرُّخی سیستانی از شاعران نامدار پارسی‌گوی سدهٔ پنجم قمری و دوران سلطان محمود غزنوی است که در سبک خراسانی می‌سرود. سروده‌های او به ستایش شاهان و برانگیختن سلطان به عدل و بخشش اختصاص دارد

عنصری بلخی شاعر نام‌آور پارسی‌زبان در سال ۳۵۰ هجری قمری زاده شد. امیر نصر برادر سلطان محمود غزنوی، وی را به غزنه فراخواند. سلطان محمود غزنوی به او توجه نشان داد و به او عنوان ملک‌الشعرایی داد.

 عَسجَدی مروزی شاعر ایرانی است که در اواخر سدهٔ چهارم و اوایل سدهٔ پنجم هجری می‌زیست. وی از شاعران دربار سلطان محمود غزنوی بود. 


چون شاعران دیدند که شخصی بیگانه متوجه ایشان شد گفتند که: این شخص اوقات مارا منقص خواهد کرد، حیله‌ای باید نمود که از تشویش؟ او ایمن باشیم.

باهم ‌قراردادند که هر کدام مصرعی می گوییم که قافیه چهارم نداشته باشد؛و او را می‌گوئیم که ما شاعرانیم و به غیر از شاعر اختلاط نمی کنیم ؛ هرکس مصراع چهارم رباعی مارا می‌گوید مصاحب ماست والا زحمت خود از ما دور دارد.

عنصرى گفت: چون روى تو خورشيد نباشد روشن‏

فرخى گفت‏: همرنگ رخت گل نبود در گلشن‏

عسجدى گفت‏: مژگانت گذر همی كند از جوشن‏

فردوسى گفت: مانند سنان گيو در جنگ پشن‏

چون شاعران اين مصرع شنيدند بغايت پسنديدند، و او را اعزاز و اكرام كرده احوال پرسيدند. شمه ‏اى از احوال خود باز نمود.

شاعران انديشه كردند كه اگر اين شخص پيش سلطان راه يابد ما را قدر و منزلتى نمی ماند. راه اختلاط سلطان به مقدمات بر وى مسدود گردانيدند.

فردوسى هفتاد روز در غزنين بود؛ به هيچ‏وجه نتوانست به سلطان او را آشنائى روى دهد. كار بر وى مشكل شد.

روزى در مسجدى نشسته بود و سر تفكر بر زانوى تحير مانده، ناگاه جوانى ديد خوب‏روى و خوش‏طلعت، با لباس فاخر در مسجد درآمد. فردوسى از شخصى پرسيد كه: اين چه كس است؟

گفتند كه: اين را ماهك مشعبد مى‏گويند؛ نديم خاص مجلس سلطان است.

فردوسى با خود گفت كه شايد كار من از پيش وى گشايشى يابد. پيش وى رفت و شمه ‏اى از احوال خود با وى عرض كرد.

ماهك را صحبت وى بغايت خوش آمد و او را به خانه برد و اعزاز و اكرام بسيار كرد؛ و هر روز كه از مجلس سلطان به خانه بازمی گشت، صحبتى‏انگيز مى‏كرد و با فردوسى به عشرت مى‏گذرانيد.

روزى ابو القاسم، ماهك را گفت: اگر فرصت يابى حال مرا به حضرت سلطان عرضه دار.

گفت: امروز فرصت بود، اما شعرا که سير الملوك‏ را به نظم می آوردند حاضر بودند و هريكى داستانى به نظم آورده عرضه‏ می داشتند.

ابو القاسم پرسيد كه: شعر كدام پسنديده افتاد؟

گفت: از عنصرى.

ابو القاسم گفت كه: سير الملوك‏ را پيشتر به نظم آورده ‏اند.

ماهك گفت: ممكن نباشد، اگر بودى منتشر می ‏شد.

ابو القاسم گفت: من داستانى دارم. و آن را به ماهك داد و آن داستان به عرض سلطان رسانيد، بسيار مقبول و مطبوع سلطان افتاد

پرسيد كه: آن را از كجا آوردى؟

گفت: مردى فاضل و شاعرى كامل‏ از طوس از جور عامل گريخته در خانه من می باشد؛ حكايت سير الملوك می گذشت گفت من داستانى دارم و شايد كه تمام گفته باشد.

سلطان فرمود تا او را حاضر كنند تا معلوم شود اگر پيش از اين گفته باشد زحمت نبريم.

دیدار فردوسی و محمود غزنوی

ابوالقاسم فردوسی و محمود غزنوی
ابوالقاسم فردوسی و محمود غزنوی

چون فردوسى به مجلس سلطان حاضر شد، احوال خود عرضه داشت نمود، گفت كه: اين كتاب كه شما می طلبيد من بعض آن را نظم كرده ‏ام.

سلطان خداى را شكر بسيار گفت كه اين‏چنين شاعرى را بدو ارزانى داشت. پس سلطان شعرا را فرمود كه رباعى در وصف خط اياز بگويند. اشارت به ابو القاسم كردند. در بديهه گفت:

مستى است ترا و چشم تو تير به دست‏

بس كس كه ز تير چشم تو سينه بخست‏

پوشيده زره عارض تو عذرش هست‏

كز تير بترسد همه‏ كس خاصه ز مست‏

سلطان چون بشنيد گفت: شاد باش اى فردوسى كه مجلس ما را چون فردوس گردانيدى. و صله و انعام وافر بدو ارزانى داشت‏ و حكم كرد كه بعد از آن او را فردوسى گويند؛ و حكم شد كه شاهنامه را به نظم آورد. و در جوار خودش جاى داد.

انعام دادن سلطان محمود به فردوسی

چنين گويند كه در مقدمه كتاب شاهنامه چندكس را از اعيان درگاه سلطان مدح گفت مگر خواجه حسن ميمندى را كه وزير سلطان بود، زيرا كه فردوسى شيعى بود و خواجه حسن از جمله نواصب.

این مطلب را هم ببینید
زنان شاهنامه ارنواز و شهرناز

بعضى از دوستان فردوسى را نصيحت كردند كه بايد خواجه حسن را مدح كنى؛ قبول نكرد و گفت: غرض من از اين نظم نام باقى است نه عطاى سلطان، تا منت ديوانش را بايد كشيد.

و صاحبان اغراض سخنان فردوسى را به خواجه حسن مى‏رسانيدند و عداوت وى را در دل وى متمكن مى‏گردانيدند.

خواجه حسن فرصت نگاه مى‏داشت كه مكافات آن در وقت ادا نمايد.

چون فردوسى شصت هزار بيت بگفت و به حضرت سلطان عرض نمود، بغايت مقبول افتاد.

خواجه حسن ميمندى را فرمود كه صد هزار درم زر سرخ به فردوسى فرست كه از عهد آدم تا اين دم هيچ‏كس چنين نظمى نگفته و نخواهد گفت.

خواجه حسن كينه فردوسى در دل داشت، فرصت غنيمت شمرد و گفت: همت سلطان و شعر فردوسى از آن برتر است كه شرح توان كرد و اضعاف اين انعام هنوز دون حق وى نباشد، ليكن اين‏ عاطفت به تدريج به وى بايد رسانيد.

سلطان در خشم شد و گفت كه: در خزانه من اين مقدار زر نيست مگر؟

خواجه حسن گفت: سلطان اگر خواهد صد هزار چندين فرمايد هست؛ اما آدمى چنانكه از غم به افراط بناگاه می ميرد از نشاط به افراط نيز هلاك می شود ، و حيف باشد كه فردوسى اگرچه رافضى و معتزلى است‏ و بر رفض وى اين ابيات دليل آورد:

اگر چشم دارى به ديگر سراى‏

به نزد نبى و وصى گير جاى‏

گرت زين نكاهد گناه من است‏

چنين است اين دين و راه من است‏

سلطان محمود مردی متعصب بود اين سخن در وى اثر كرد و به خواجه حسن گفت: تو میدانى، چنانكه صلاح است رضاى وى بجوى.

فرمود تا شصت هزار درم به فردوسى بردند. فردوسى در حمام بود چون بدر آمد بدره ‏ها بدو عرض كردند. پنداشت كه زر سرخ است. چون سفيد بود عظيم برنجيد و معلوم كرد حسن كيد كرده است.

بيست هزار درم به حمامى داد و بيست هزار درم‏ به فقاعى و بيست هزار درم به كسى كه آورده بود، و گفت: سلطان را زمين‏بوس برسان و بگو اين خدمت بنده از براى نام باقى كرده، نه از براى مال فانى.

اين سخن چون به سلطان رسيد به خواجه حسن‏ درشتى كرد كه اين فتنه تو برانگيختى و ما را در زبان شاعران انداختى و بدنام ساختى.

خواجه حسن گفت: اى پادشاه هرچه از سلطان آيد مرتبه آن بزرگ باشد، بايستى كه اگر مشتى خاك بدو دادى آن را خوار نداشتى‏ و كم حرمتى و بی ‏التفاتى نكردى؛ اين شخص احمق است كه صله چون شما پادشاهى را خوار داشت.

سلطان متغير شد و گفت: بفرمايم تا اين قرمطى را در پاى پيل اندازند.

چون خبر به فردوسى رسيد متحير شد. از خانه وى به خانه سلطان راهى بود. خود را به بارگاه سلطان رسانيد.

چون سلطان بيرون آمد تا وضو كند، فردوسى در پاى سلطان افتاد و گفت: اگر خداوند درباره بنده ظن برده‏اند ظن او را خلاف نشايد كرد، اما در ممالك سلطان بخلاف مسلمان‏ از هرملت مردم هستند كه در ظل حشمت سلطان روزگار مى‏گذرانند، اگر بنده را يكى از ايشان شمارند تا از كشتن ايمن گردد چه شود؟

سلطان از اين خجل شد و گفت: از جان‏ امان دادم، اما بايد كه گرد درگاه من نگردى.

فردوسى زمين‏ بوس كرد و از خدمت بيرون آمد و متعلقان خود را به طوس فرستاد، و او را به اياز دوستى بود چند بيت نوشت و به اياز داد و گفت: بعد از بيست روز به سلطان ده. و خود از غزنين بيرون آمد.

اياز بعد از مدتى آن كاغذ را به سلطان داد؛ سلطان به عشرت مشغول بود، آن را به عنصرى داد تا برخواند.

اشعار هجونامه فردوسی برای سلطان محمود

ايا شاه محمود كشور گشاى‏

ز من‏ گر نترسى بترس از خداى‏

كه پيش از تو شاهان فراوان بدند

همه تاجداران [و] كيان‏ بودند

فزون از تو بودند يك‏سر به جاه‏

به گنج و سپاه و به تخت و كلاه‏

نكردند جز خوبى و راستى‏

نگشتند هرگز سوى كاستى‏

هرآن شه كه در بند دينار بود

به نزديك اهل خرد خوار بود

كنون چون زمانه به شاهى تراست‏

نگوئى كه اين خيره گفتن چراست‏

كه بدگوى و بدكيش خوانى مرا

منم شير نر، ميش خوانى مرا

مرا بيم دادى كه در پاى پيل‏

تنت را بسايم چو درياى نيل‏

نترسم كه دارم ز روشن دلى‏

دل‏وجان به مهر نبى و على‏

من از مهر اين هردو برنگذرم‏

اگر تيغ بارد هوا بر سرم‏

اگر شاه محمود از اين بگذرد

مر او را به يك جو نسنجد خرد

خرد نيست مر شاه محمود را

نوازد همى مانع جود را

كسى را كه سفله بود پيشكار

از او جز تباهى توقع مدار

به عنبرفروشان اگر بگذرى‏

شود جامه تو همه عنبرى‏

اگر بگذرى سوى انگشت گر

از او جز سياهى نبينى‏ دگر

اگرچه حسن نام كردش پدر

تو بر وى به نيكى گمانى‏مبر

درختى كه تلخ است او را سرشت‏

گرش‏ در نشانىی به باغ بهشت‏

و ر از جوى خلدش به هنگام آب‏

به بيخ‏ انگبين ريزى و شهد ناب‏

سرانجام گوهر بكار آورد

همان ميوه تلخ بار آورد

سر ناكسان را برافراشتن‏

وز ايشان اميد بهى داشتن‏

سررشته خويش گم كردن است‏

به جيب اندرون مارپروردن است‏

ز ناكس مداريد چشم اميد

كه زنگى به شستن نگردد سفيد

ز بداصل چشم بهى داشتن‏

بود خاك در ديده انباشتن‏

چو تو پادشاهى و بخشنده‏اى‏

ز شاهان گيتى درخشنده‏اى‏

نكردى در اين نامه من نگاه‏

ز گفتار بدگويت آمد گناه‏

حسد كرد بدگوى در كار من‏

تبه شد بر شاه بازار من‏

مرا غمز كردند كان پرسخن‏

به مهر نبى و على شد كهن‏

منم بنده هردو تا رستخيز

وگر شه كند پيكرم ريزريز

برين زادم و هم برين بگذرم‏

چنان دان كه خاك در حيدرام‏

اگر مهرشان من حكايت كنم‏

چو محمود را صد شكايت‏ كنم‏

این مطلب را هم ببینید
داستان نبردهای شاهنامه فردوسی 4- پادشاهی کیخسرو

من اين نامه شهرياران پيش‏

بگفتم بدين خوب‏گفتار خويش‏

به سى سال بردم به شهنامه رنج‏

كه تا شاه بخشد مرا تاج و گنج‏

به پاداش چون گنج را درگشاد

به من جز بهاى فقاعى نداد

فقاعى نيرزيد آن گنج شاه‏

از آن من فقاعى خريدم به راه‏

ندارم ز دينار خسرو سپاس‏

كه او نيست شاه‏ حقيقت‏شناس‏

چو گوهر نه والا بود شاه را

به خاك اندر آرد سر گاه را

اگر شاه را شاه بودى پدر

به سر برنهادى مرا تاج زر

وگر مادر شاه بانو بدى‏

مرا سيم و زر تا به زانو بدى‏

چو اندر تبارش بزرگى نبود

نيارست نام بزرگان شنود

تو اين نامه شهرياران بخوان‏

سر از چرخ گردنده بر بگذران‏

از آن گفتم اين بيتهاى بلند

كه تا شاه گيرد از اين كار پند

بداند كزين پس چه باشد سخن‏

بر انديشد از گفت پير كهن‏

دگر شاعران را نيازارد او

همان حرمت خود نگهدارد او

كه شاعر كه رنجيد گويد هجا

بماند هجا تا قيامت بجا

سلطان محمود چون اين ابيات را شنيد، عظيم برنجيد. نقيبان لشكر را بفرمود كه هركس فردوسى را بيارد ده هزار دينارش مى‏دهم. مدتى طلب كردند، او را نيافتند. از اين سبب سلطان محمود، خواجه حسن ميمندى را به قتل رسانيد.

فرار فردوسی از غزنه

چون فردوسى از غزنين رفت به هرى در خانه اسماعيل وراق پسر ازرقى شش ماه مختفى بود. چون طالبان بازگشتند، فردوسى ايمن شد.

از هرى به طوس آمد و شاهنامه را گرفته به طبرستان رفت، پيش شيرزاد كه پادشاه آنجا بود. گفت: اين را به نام تو مى‏كنم كه اين كتاب همه آثار آبا و اجداد و پدران تست.

شيرزاد او را بنواخت و گفت: اى استاد، سلطان را بر آن داشتند و بشرط به عرض او نرسانيدند؛ ديگر، تو مرد شيعى ‏مذهبى و هركه تولا به خاندان رسول كند او را در دنيا هيچ كارش‏ پيش نرود، چنانچه ايشان را.

و]گفت: سلطان محمود خداوند من است. تو شاهنامه را به نام او بگذار و هجو او را به من بفروش.

فردوسى قبول كرد و به خانه رفت. ديگر روز صد هزار درم فرستاد و آن صد بيت كه در هجو سلطان محمود گفته بود بخريد و بسوخت. و آن هجو مندرس گشت. الحق نيكو خدمتى بجاى آورد.

بعد از آن فردوسى را به مازندران فرستاد، كه در آن ولايت پادشاه شيعه بود و از جمله خدام سلطان.

فردوسى آنجا قرار گرفت و شاهنامه را اصلاحى مى‏كرد. روزى به يكى از محرمان آن پادشاه‏]گفت اگر تقريبى يابى شمه‏اى از حال من به پادشاه عرضه دار. چون به عرض رسانيد، پادشاه گفت:

من از ملازم سلطان محمودم مبادا كه او را طلب كند و كار مشكل شود. او را انعام بسيار كرد و گفت، مناسب چنان مى‏نمايد كه از اينجا رحلت نمايى.

فردوسى از آنجا روى به بغداد نهاد؛ و چون بدانجا رسيد، به خانه بازارگانى فرود آمد. و آن بازارگان به وزير خليفه دوستى داشت.
احوال فردوسى را به وزير گفت‏. وزير به خليفه رسانيد. او را شصت هزار مثقال طلا با خلعتى فاخره ارزانى‏ داشت‏ و بفرمود كه از سر فراغت اوقاتى می گذران، و ملازم خليفه‏ باشد.

چون سلطان محمود واقف گرديد، به دار الخلافه نوشت‏ كه: اگر آن قرمطى را به نزديك من نفرستى، بغداد را به زير سم پيل‏ بسپرم.

چون نوشته به خليفه‏ رسيد در جواب نوشت كه بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ألم. و رسول را بازفرستاد. چون به خدمت سلطان رسيد، نامه را بگشاد. به‏جز سه حرف نوشته نبود. متعجب شدند كه اين چه رمز تواند بود. همه عقلا از حل اين‏ عاجز شدند. در آن خيل جوانى بود، گفت: اگر سلطان اشارت فرمايند من اين مشكل را حل نمايم.

سلطان گفت: سپاس دارم. جوان گفت: سلطان فرموده بود كه اگر خلاف مراد جواب آيد بغداد را به پى پيل بسپرم. جواب نوشته اند كه: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ‏. سلطان را خوش آمد. جوان را تربيت نمود.

پشیمانی سلطان محمود از رفتار خود با فردوسی

بعد از چندگاه سلطان را با غز مصاف افتاد. مكتوبى با غز نوشت و با يكى از وزرا گفت كه: آيا جواب چه نويسد ؟ گفت:

اگرنه به كام من آيد جواب‏

من و گرز و ميدان افراسياب‏

سلطان گفت: اين بيت كراست كه از او مردى و تهور مى‏بارد.

يكى گفت: بيچاره فردوسى را، كه سى سال رنج برد و چنان كتابى تمام كرد و هيچ ثمره نديد.

سلطان گفت: چون به غزنين رسيم به ياد من ده. چون آمدند، خواجه احمد بن حسن به عرض رسانيد. سلطان فرمود تا صد هزار مثقال طلا نيل دهند و به شتران خاص بار كرده به طوس برند و به فردوسى دهند و عذر مافات خواهند. خواجه احمد مدتها بود كه در اين آرزو بود. در حال بدان مهم مشغول شد و نيل روان گردانيد.

چون فردوسى از بغداد مراجعت نمود، به طوس درآمد، در بازار می گشت، كودكى به آواز حزين مى‏خواند:

چو رستم پدر باشد و من پسر

به گيتى نماند يكى تاجور

چو روشن بود روى خورشيد و ماه‏

ستاره چرا برفرازد كلاه‏

چون فردوسى بشنيد، آه كشيد و بيهوش بيفتاد. او را به خانه بردند.

بعد از سه روز وفات كرد. از دروازه رودبار شتران سلطان را درآوردند و جنازه فردوسى از دروازه رزان‏ بيرون می بردند.

در طوس مذكّرى بود تعصب‏گرى گفت‏: نگذارم‏ جنازه او را در گورستان مسلمانان كه او رافضى بود. او را در باغ او دفن كردند. از فردوسى دخترى مانده بود. صلت سلطان بدو عرض نمودند، قبول نكرد. به سلطان عرضه داشت كردند.

حكم آمد كه مذكر فضول را از شهر بيرون كنند و آن وجه را به امام اسحق دهند تا در وجه مزار و خانقاه و اوقاف صرف نمايند. همچنان كردند.

نماند شوكت محمود و در جهان‏ بماند

همين قضيه‏ كه نشناخت قدر فردوسى‏

زر فرستادن محمود بدان مى‏ماند

نوشدارو كه پس از مرگ به سهراب دهند

3 رای
1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
5,00/5
Loading...

مقالات و نقدهای مشابه

مشاهده همه

جدیدترین کتاب‌های صوتی

مشاهده همه
دیدگاه ها

لطفا دیدگاهتان را بنویسید

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

من ربات نیستم *در حال بارگیری کپچا پلاس ...

کتاب صوتی شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی با صدای اساتید ایران

معرفی کتاب ویژه سردبیر

شاهنامه فردوسی

شاهنامه فردوسی یادگاری ماندگار و جاودان از حکیم ابوالقاسم فردوسی، یکی از بزرگ‌ترین حماسه‌های جهان، مهم‌ ترین مکتوب اندیشهٔ سیاسی ایران‌شهری در دورهٔ اسلامی، اثر حماسی زبان پارسی و حماسهٔ ملی ایرانیان و نیز بزرگترین سند هویت ایشان است، چنان که ضیاءالدین ابن اثیر آن را قرآن ایرانیان خوانده‌است. شاهنامه فردوسی اثری است منظوم در حدود پنجاه‌هزار بیت در بحر متقارب مثمن محذوف (یا مقصور) (فعولن فعولن فعولن فعل (فعول) که سرایش آن حدود سی‌سال به طول انجامید. فردوسی خود در این باره می‌گوید: من این نامه فرخ …