معرفی و نقد کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی
کتاب ملکوت یک داستان ساده بلکه اثری با درونمایه فلسفی و در سبک سورئال Surrealism و به عبارت بهتر رئالیسم جادویی Magic realism است. اگر هنوز کتاب را نخواندهاید و روی افشای مطلب حساس هستید بهتر است مطالعه معرفی و نقد کتاب ملکوت را به زمان دیگری موکول کنید.
همانطویکه که گفته شددر پس روایت کتاب ملکوت، مفاهیم فلسفی عمیقی قرار گرفته است و منتقدین و مخاطبین آنرا تنها اثر ایرانی میدانند که قابل قیاس با بوف کور شاهکارِ صادق هدایت است. در ادامه به معرفی و نقد کتاب ملکوت خواهیم پرداخت.
کتاب ملکوت شخصیتهای زیادی ندارد، اما هر شخصیت در این داستان را میتوان نمادِ یک واقعیت یا اشارهای به بخشی از فلسفهای باشد که نویسنده سعی دارد آن را منتقل کند دانست
در حقیقت می توان گفت شخصیتهای کتاب ملکوت وسیلهای برای انتقال مفهومِ مورد نظر نویسنده به مخاطب هستند. در ادامه معرفی و نقد کتاب ملکوت به هر کدام از این شخصیتها جداگانه خواهیم پرداخت.
بهتر است ابتدا داستان را از منظرِ روایت توضیح دهیم و بعد به بررسی لایههای زیرینِ آن بپردازیم. توجه داشته باشید که در اینجا به جزییات کتاب ملکوت میپردازیم و اگر شما هنوز کتاب را نخواندهاید و روی افشای مطلب حساس هستید بهتر است مطالعه نقد کتاب ملکوت را به زمان دیگری موکول کنید.
دانلود کتاب صوتی مجموعه آثار بهرام صادقی
معرفی و نقد کتاب ملکوت
کتاب ملکوت با این جمله تکان دهنده آغاز می شود :
«در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.»
شروع روایت کتاب با حلول جن در پیکر آقای مودت است. حالا دوستان او که برای تفریح در باغی خارج از شهر با آقای مودت دور هم جمع شده بودند میخواهند او را به شهر پیش دکتر حاتم ببرند.
ما دوستان آقای مودت را با این اسامی میشناسیم: منشی، مردی چاق، و آقای ناشناس.
اطلاعاتی که از دکتر حاتم، شخصیت محوری داستان به دست میآوریم از همان ابتدای کار برایمان عجیب جلوه میکند.
او مردی است چهارشانه، که نیمی از بدنش جوان، و نیم دیگرش سالخورده است، تا ساعت یک بامداد بیشتر بیمار نمیپذیرد، ولی شبها همیشه بیدار است، در جواب اینکه چند سال دارد میگوید سنش خیلی زیاد است ولی نمیداند چند سال دارد! همیشه عقیم بوده و هیچ فرزندی ندارد. ولی هرسال همسران و شاگردان جدیدش را میکشد و با آنها صابون درست میکند! البته کسی از قتلهای او خبر ندارد و ما این را از طریق گفتگوی محرمانهای که با مرد ناشناس انجام میدهد متوجه میشویم.
در واقع بعد از دیدار دوستان آقای مودت با دکتر حاتم و بعد از درمان آقای مودت، دکتر حاتم آقای ناشناس را به کناری میکشد و تمام اعمال پنهانیاش را صادقانه برای او بازگو میکند. او بعد از اعتراف قتلهایش، از آمپولهایی میگوید که به مردم تزریق میکند.
دکتر حاتم مردم را با این آمپولها فریب میدهد، به آنها میگوید ماده تزریقیاش قدرت افزایش طول عمر را دارد، و مردم هر روزه به مطبش هجوم میآورند تا با این تزریقات طول عمرشان زیاد و قدرت باروریشان افزایش یابد. در صورتی که این ماده تزریقی سمی است که تا هفت روز آینده قرار است همه مردم شهر را بکشد و شهر را به قبرستانی تبدیل کند.
دکتر حاتم مردم را احمقهایی میداند که هیچ لذت و امید دیگری نمیتوانند از این زندگی سراسر پوچ بیرون بکشند و آگاه از این پوچی نیستند. او میگوید انسانهایی که احمق و نادان نیستند برای این آمپولها به سراغ من نمیآیند، و من نیز کاری به آنها ندارم. اما سزای مردمی که پیش من میآیند، همین مرگ است. از دید دکتر حاتم، هفت روز دیگر که همه میمیرند، روز فرخندهای است.
م.ل. دومین شخصیت محوری داستان کتاب ملکوت
شخصی به نام م.ل. در طبقه بالای خانه دکتر حاتم زندگی میکند. او مردی است که هر ساله به خواستِ خودش، یک تکه از بدنش را قطع کرده و حالا فقط یک دست راست برای او باقی مانده است. او با دست راستش که تنها عوض باقی مانده جسم اوست، از خاطرات و افکارش مینویسد.
در حقیقت آقای م.ل. تمام معادلات دکتر حاتم را به هم ریخته و موجب عصبانیت او شده است. چرا که با همه افراد تفاوت دارد. او تنها کسی است که از مرگ نمیترسد و حتی به استقبالش میرود. این موضوع دکتر حاتم را در مقابل آگاهی خیالِ آسوده او ضعیف و متزلزل میکند. آیا غیر از این است که مرگ از ترس تغذیه میکند؟
بی راه نیست که بالای ورودی در مطب دکتر حاتم تنها این جمله نوشته شده:
«هرکه وارد میشود، باید هیچ نداند.»
نادانی و ناآگاهی، این دومین چیزی است که مرگ از آن تغذیه می کند.
آقای م.ل. نیز به اندازه آقای حاتم برای ما عجیب است. او همراهِ نوکرِ لالش شوکو اینجا زندگی میکند. در خاطراتش مینویسد که دکتر حاتم را از قدیم با چهرهای متفاوت در نقش یک فیلسوف و اندیشمند میشناخته، گویی که دکتر حاتم سال پیش وارد زندگی م.ل. شده، با پسرش طرح دوستی و رفاقت ریخته و با افکاری که با زبان فیلسوف مابانهاش به خوردِ پسر م.ل. داده او را کاملا از زندگی ناامید کرده.
همینطور م.ل. مدام در گوشش صداهایی میشنیده که او را وادار به قتل میکرده، همین صداهای آزار دهنده در نهایت او را وادار کرده که پسرش را بکشد، و وقتی متوجه میشود که نوکرش شوکو صحنه قتل را دیده، زبانِ شوکو را میبُرد.
م.ل. معتقد است شخصی درونش زندگی میکند که او کنترلی رویش ندارد. هر وقت بخواهد بلند میشود و هر کار دلش بخواهد میکند.
معتقد است آن صدایی که مدتها در درونش او را وادار به افعال بد میکرد صدای دکتر حاتم بود. کسی که یک بار زندگی را برای او تباه ساخته و ناپدید شده.
حالا م.ل. او را در لباس و شکلی دیگر یافته و تشخیصش داده است.
م.ل. برای انتقام از دکتر حاتم آمده است، و انتقامش چیزی نیست جز انتخابِ زندگی با همین شرایطی که دارد. ادامه زندگی با همین یک عضو باقی ماندهاش. م.ل. دارد به سمت رستاخیز قدم برمیدارد و هیچ چیز از این موضوع برای دکتر حاتم دردناکتر نمیتواند باشد.
دکتر حاتم از زندگی راضی نیست. همیشگی این دوگانگیای که در بدنش هم مشخص است او را آزار داده. دوگانگی مرگ و زندگی. این دو ملکوت. همیشه مرگ از یک سو و زندگی از سوی دیگر او را تحت فشار قرار داده و او درست مانند نیم سالم و نیم فرتوت بدنش، میان زمین و آسمان، میان این دو ملکوت معلق مانده است.
اما مساله ای که دکتر حاتم درگیر آن است مساله بودن یا نبودن نیست. بلکه باور کردن یا باور نکردن است! رنج او در این است که نمیداند باید کدام ملکوت را باور کند.
دکتر حاتم تمام مردم را به نحوی گناهکار و در نتیجه لایقِ مرگ میداند. او حتی ساقی، آخرین همسرِ را پیش از کشتن، به متهم به گناه میکند، و گناهِ همسرش چیزی نیست جز اینکه خانواده خود را بخاطر زندگی با دکتر حاتم رها کرده. او همسرش را بخاطر این گناه سرزنش و سپس در دستانِ خودش او را خفه میکند. در حالی که تنها نیروی وسوسه برای این گناه، خودِ دکتر حاتم بوده است!
تصویر زنی که اینجا میبینیم، بسیار نزدیک به همان زنِ اثیریای است که در بوف کور هدایت شاهدش هستیم. زنی که اینجا هم دکتر حاتم خودش را در مقابل زیبایی و جسمِ اثیریِ او بیاراده و بیقدرت حس میکند. نکته جالب اینجاست که دکتر حاتم حینِ کشتنِ ساقی، به او وعده یک زندگی خوب را میدهد و میگوید فردا در یک زندگی سعادتمند که او برای ساقیای تدارک دیده به ملاقاتش میآید.
احتمالا تاکنون حدس زدهاید که دکتر حاتم کیست.