کتاب صوتی پدرو پارامو اثر خوان رولفو
مشخصات محصول
- زمان: 4 ساعت
- نویسنده: خوان رولفو
- مترجم: احمد گلشیری
- توضیح:: کتاب را از انتشارات آفرینگان تهیه فرمایید
کتاب صوتی پدرو پارامو اثر خوان رولفو یکی از شاهکارهای ادبیات جهان در ژانر رئالیسم جادویی و تحسین شده توسط نویسندگان شهیری مانند بورخس و مارکز است.
با توجه به اینکه این رمان به سبک جریان سیال ذهن است ،شنیدن کتاب صوتی آن نیاز به تمرکز دارد
تهیه محصول
MP3-ZIP 150 مگابایت
کتاب صوتی پدرو پارامو اثر خوان رولفو
مشاهده نقد و بررسی این کتابکتاب صوتی پدرو پارامو یکی از شاهکارهای ادبیات جهان به قلم خوان رولفو درباره مردی به نام خوان پرثیادو است که برای یافتن پدرش به زادگاه مادرش که اخیرا درگذشته سفر میکند.
وقتی او به مقصد مورد نظرش می رسد با یک شهر که بی شباهت به شهر ارواح نیست رو به رو می شود.
این شهر که اتفاقا بسیار هم پرجمعیت است فاقد مرزی بین مردگان و زندگان است.
نکوداشت کتاب صوتی پدرو پارامو
در ابتدا، رمان با استقبال سرد منتقدان مواجه شد و در چهار سال اول تنها دو هزار نسخه فروخت. با این حال، بعدها این کتاب بسیار مورد تحسین قرار گرفت.
پارامو تأثیری کلیدی بر نویسندگان آمریکای لاتین مانند گابریل گارسیا مارکز داشت.
پدرو پارامو به بیش از 30 زبان مختلف ترجمه شده است و نسخه انگلیسی آن بیش از یک میلیون نسخه در ایالات متحده فروخته است.
گابریل گارسیا مارکز گفته است که پس از نوشتن چهار کتاب اول خود به عنوان یک رمان نویس احساس انسداد کرده است و پدرو پارامو در سال 1961 زندگی او را متحول کرده و راه را برای خلق شاهکارش، صد سال تنهایی، باز کرده است
علاوه بر این، گارسیا مارکز ادعا کرده که می تواند کل کتاب را از حفظ بخواند.
خورخه لوئیس بورخس پدرو پارامو را یکی از بزرگترین متون نوشته شده به هر زبانی می دانست.
کتاب صوتی پدرو پارامو به مدت 4 ساعت در یک فایل زیپ به حجم 150 مگابایت آماده دانلود است
خلاصه کتاب صوتی پدرو پارامو
داستان این رمان در شهر کومالا واقع در مکزیک جریان دارد.
داستان با روایت اول شخص از زبان خوان پرسیادو شروع می شود که در بستر مرگ به مادرش قول می دهد که به کومالا بازگردد تا پدرش پدرو پارامو را ملاقات کند.
روایت او با تکه دیالوگ هایی از زندگی پدرش آمیخته شده است، که زمانی در کومالا زندگی میکرد که به جای شهر ارواح، شهری زنده بود.
فضای سرد و تباه شهر به خوبی به تصویر کشیده شده است.
خوان در کومالا یکی پس از دیگری با افراد روبرو می شود که هر یک از آنها را مرده می داند.
عمده ی حاضران این شهر که در رفت و آمد هستند مردگانی اند که روزی به گور سپرده شده اند.
عده ای دیگر که هنوز زنده هستند در سکوتی مرگبار منتظر مرگ هستند که شاید آنهارا به بهشت برساند.
در اواسط رمان خوان می میرد و از این نقطه به بعد بیشتر داستان ها در زمان پدرو پارامو اتفاق می افتد.
بیشتر شخصیتهای روایت خوان نیز در روایتی دانای کل ارائه میشوند که خود بخش جذابی تلقی می شود.
ممکن است ساختار این رمان به ظاهر گسیخته باشد اما وقتی مخاطب صدا ها و زمان های مختلف را در کنار هم قرار می دهد به تصویری کلی دست می یابد.
روایت دانای کل جزئیاتی از زندگی پدرو پارامو ارائه میکند.
پدرو ظالم است و اگرچه یکی از پسران نامشروع خود، میگل پارامو (که مادرش هنگام زایمان فوت می کند) را بزرگ می کند، پدرو پدرش (که در کودکی پدرو می میرد) یا هیچ یک از دو همسرش را دوست ندارد.
تنها عشق او، از دوران کودکی، سوزانا سان خوان، دوست دوران کودکی است که کومالا را در سنین جوانی به همراه پدرش ترک می کند.
پدرو پارامو تمام تصمیمات خود را بر این اساس استوار می کند و تمام توجه خود را به تلاش برای بازگشت سوزانا سان خوان به کومالا معطوف می کند.
وقتی بالاخره این کار را می کند، پدرو او را مال خود می کند، اما او دائماً برای شوهر مرده اش فلورنسیو سوگواری می کند و وقت خود را با خوابیدن و رویاپردازی درباره او می گذراند.
پدرو متوجه می شود که سوزانا سان خوان به دنیای متفاوتی تعلق دارد که هرگز آن را درک نخواهد کرد.
هنگامی که او می میرد، ناقوس های کلیسا بی وقفه به صدا در می آیند و باعث برانگیختن جشنی در کومالا می شوند.
پدرو تنها عشق واقعی خود را دفن می کند و عصبانی از بی تفاوتی شهر، سوگند انتقام می گیرد.
پدرو بهعنوان تأثیرگذارترین فرد از نظر سیاسی و اقتصادی در شهر، دستهایش را روی هم گذاشته و از ادامه کار خودداری میکند و شهر از گرسنگی میمیرد.
به همین دلیل است که در روایت خوان، ما یک کومالای مرده و خشک را به جای مکان خوش طعمی که در زمان پسری پدرو پارامو بود، می بینیم.
از متن کتاب پدرو پارامو
آمدم به کومالا، چون بهم گفته بودند پدرم آنجا زندگی میکند و اسمش هم پدرو پارامو است.
این را از مادرم شنیدم. من هم بهش قول دادم بعد از اینکه مُرد، بروم سراغ یارو. به نشانهی اینکه سر قولم میمانم دستهایش را فشردم؛ او در آستانهی مرگ بود و من هم ناچار هر قولی بهش میدادم.
باز سفارش کرد: «مبادا پشت گوش بندازی! دربارهاش همهجور حرفی میزنن. اما حتم دارم از دیدنت خوشحال میشه.»
چارهای نداشتم جز اینکه بگویم همان کاری را که خواسته میکنم.
آنقدر این حرف را تکرار کردم که حتی وقتی دستهایم را بهزور از پنجهی قفلشدهاش رهاندم هم هنوز ورد زبانم بود.
چه تنومند بود آن مرد! چه بلندبالا! صدایش خشن بود و خشک، خشک مثل خشکترین زمین دنیا. سیمایش محو بود. یا بعدا محو شد؟ انگار باران بین او و زن فاصله انداخته باشد.
چه گفته بود؟ فلورنثیو؟ از کدام فلورنثیو حرف میزد؟ فلورنثیوی خودم؟ اه! چرا زار نزدم؟ چرا اشک را از خودم دریغ کردم و اندوهم را با آن بیرون نریختم؟ پروردگارا، تو وجود نداری! او را به تو سپردم که حفظش کنی.
تنها همین را از تو خواستم و بس. اما تو فقط حواست به روان آدمها بود. چیزی که من از او میخواهم جسمش است، داغ از عشق و سوزان از تمنا.
دلم میخواهد با زور بازویش پیکر سبکم را نگه دارد و رها کند. حالا چه کنم با لبان دردآلودم؟
بعد از اینکه پدر رنتریا آب پاکی رو ریخت روی دستم و بهم گفت محاله به ملکوت راهم بدن، دیگه بهش اعتنایی نکردم.
پدر گفت از دور هم چشمم به ملکوت نمیافته… به خاطر گناههام بود؛ ولی اون نباید همچه حرفی بهم میزد. همینجوریش هم تحمل زندگی کم عذاب نداره.
تنها چیزی که به آدم توان تکون خوردن میده امید به اینهکه وقتی مُرد، میره یک جای بهتر. اما وقتی یک در رو روت میبندن و تنها دری که باز میمونه هم درِ جهنمه، دیگه به چی میتونی دلت رو خوش کنی؟
آدم با خودش میگه کاش اصلاً به دنیا نمیاومدم… خوآن پرثیادو، واسه من ملکوت همینجاست که الان هستم.