کتاب صوتی منم عاشقم نوشته شهناز محلوجیان
مشخصات محصول
- زمان: 10 ساعت
- نویسنده: شهناز محلوجیان
کتاب صوتی منم عاشقم نوشته شهناز محلوجیان رمانی اجتماعی است که داستان زندگی پرفراز و نشیب دختری به نام پرستو است
تهیه محصول
MP3-ZIP 248 مگابایت
قبل از خرید بخش هایی از کتاب را بشنوید
کتاب صوتی منم عاشقم نوشته شهناز محلوجیان
مشاهده نقد و بررسی این کتابکتاب صوتی منم عاشقم نوشته شهناز محلوجیان رمانی اجتماعی است که داستان زندگی پرفراز و نشیب دختری به نام پرستو است
پرستو در خانواده ای متوسط در کردستان به دنیا آمده و از همان کودکی به دلیل ظاهرش او را زشت می پنداشتند و این موضوع موجب رنج و آزردگی او در تمام دوران کودکی، نوجوانی و جوانی شده است
پرستو با وجود ظاهر نازیبایش، بسیار باهوش بوده و در دانشگاه تهران پذیرفته شده و ماجراهای زندگی پر پیچ و خم او از همین جا آغاز می شود
شما را به شنیدن یک داستان زیبای ایرانی در کتاب صوتی منم عاشقم دعوت می کنیم
کتاب صوتی منم عاشقم به مدت 10 ساعت فایل صوتی MP3 آماده دانلود است
درباره شهناز محلوجیان نویسنده کتاب صوتی منم عاشقم
شهناز محلوجیان متولد تهران ، دارای مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی بوده و نویسنده 30 کتاب در قالب رمان اجتماعی است
بیوگرافی کوتاهی از زبان خودشان:
چهارم ابتدایی بودم مدیر دبستان از کل دانش آموزان خواست مقاله یا انشایی در باره جشن دوهزار رو پانصد ساله بنویسیم، من دو تا مقاله نوشتم و هر دو مورد قبول قرار گرفت و تقدیر نامه و مدال گرفتم و شاه از من خواست که نویسندگی را جدی بگیرم و خیلی تشویق شدم و این باعث شد نویسنده بشوم، و چند داستان کوتاهم را در مجله زن روز آن زمان به چاپ رساندند.
اولین کتابم بنام خیانت دوست سال 75 به چاپ رسید و دو کتاب دانشگاهی مشترک به چاپ رسید یکی از آنها من می توانم تو می توانی در انتشارات آمازون و در کتابخانه مرکزی آمریکا ست.
و دو مقاله به عنوان، ارزیابی تأثیر مدیریت منابع انسانی برروی همسویی سازمان با نیازهای متغیر کاری برای پاسخگویی به فرصتهای بازار.
و دومین مقاله، ارزیابی نقش فشار کاری معلمین بر روی کار کردهای آنان. در کنفرانس استانبول ترکیه برگزار شد.
کتابهای شهناز محلوجیان
- خیانت دوست
- فصل شکوه دلبستگی
- شادی
- منم عاشقم
- سحر
- آژیر سفید
- عشق تا ابد
- مدیریت و سازمان زهر آگین
- من میتوانم تو میتوانی
- طلوع عشق
- سپیده طلوع
- جنگ سرد
- همراز
- چرا من
- فائزه
شروع داستان کتاب صوتی منم عاشقم
مسعود از همان بچگی خوشقیافه بود، او تک فرزند و به نسبت سن قدی بلند و هیکلی بسیار متناسب داشت
هرچه بزرگتر میشد در اغلب رشتههای ورزشی تبحرش بیشتر میگردید
پدر و مادرش او را میپرستیدند، آنها چهل ساله بودند که مسعود چشم به جهان گشود
سالها کوشیدند تا بچهدار شوند، به دنیا آمدن مسعود معجزهای باورنکردنی برای آنها بود
دیگر کاملا ناامید شده بودند تا اینکه کودکی سالم پا به زندگیشان گذاشت
این کودک هدیه ای از سوی خداوند بود، مادرش او را مرتب در آغوش میگرفت و عاشقانه به او به حرکات چشم می دوخت و پدرش اغلب با او بازی میکرد
او دیگر ستاره تمامعیارا مادرش بود و هر چه بزرگتر میشد جذابتر مینمود
در کردستان با زیباترین دختر دانشگاه ازدواج کرد، بعد از فارغالتحصیلی در شرکتی استخدام شد.
پرستو همسرش نیز لیسانسیه بود، بعد از ازدواج پرستو میخواست کار پیدا کند اما مسعود به هیچ وجه راضی نبود
او شغلی خوب با درآمد بالا داشت و دلش نمیخواست همسرش در بیرون از خانه کار کند، پرستو هم اعتراضی نداشت و راضی بود
مردم آنها را زیباترین زن و شوهری میدانستند که در طول دوران زندگیشان دیدهاند
مسعود تصمیم گیرنده بود و پرستو مطیع، پرستو کودکی بیش نبود که مادرش را از دست داد
مادر شوهرش را مامان صدا میزد و از او راضی بود
مسعود به خوبی خانواده را اداره میکرد، شوهری مهربان و دوست داشتنی که همیشه در کنار همسرش احساس خوشبختی میکرد
مسعود هم در ورزش ماهر بود و هم در شغل خود نیز مرتب نردبان ترقی را میپیمود
با مردم صمیمی بود البته به شرطی که ایرادی از او نمیگرفتند و فقط تعریفش را میکردند
دلیلی نداشت کسی از او یرادی او مردی با شخصیت و مردم پسند بود و به راحتی با هم دوست میشد
پرستو هم سعی میکرد که مسعود از او دلگیر نشود، زندگی را به باب مسعود میچرخاند و زندگی ایدهآل داشتند
هر دو وظایف خودشان را به خوبی میدانستند و به آنها عمل میکردند
مسعود پرستو را بینهایت دوست میداشت، سالهای اول عجلهای بچهدار شدن نداشتند و اگر حرف مردم نبود حالا حالاها هم بچهدار نمیشدند
با این حال از این که مسئولیتی در قبال فرزند نداشتن خرسند بودند، میتوانستند با خیال آسوده آخر هفته به سفر بروند و یا زیاد به سیر و سیاحت بپردازند
اگرچه پرستو آشپز خوبی بود و غذاهای مورد علاقهی مسعود را میپخت هفتهای دو سه بار به رستوران میرفتند
هیچکدام نبود فرزند را احساس نمیکردند، البته در نظر داشتند که در آینده بچهدار شوند
پنج سال از ازدواج آنها گذشت که پدر و مادر مسعود نگرانی خود را بروز دادند، نکند مسعود پرستو نیز مثل آنها برای بچهدار شدن مشکلی دارند
خود آنها نزدیک بیست سال چشمانتظار ماندهبودند تا سرانجام مسعود به دنیا آمد
مسعود پدر و مادرش را از نگرانی بیرون آورد و گفت همه چیز خوب است دلیلی ندارد که زود بچهدار شوند آنها فقط بیست و هفت ساله بودند و از زندگی آزاد خود لذت میبردند
اما پدر و مادر مسعود قبول نمیکردند و اصرار داشتند که ما نوه میخواهیم
مسعود پرستو قبول کردن پرستو خیلی زودباردار شد، حتی زودتر از آن که میپنداشتند
تصور میکردند که دست کم چند ماهی را باید چشم انتظار بمانند و با وجود نگرانیهای مادر شوهرش، دوران بارداری به خوبی پیش میرفت
درد زایمان شروع شد، مسعود او را به بیمارستان رساند.
مسعود دلش میخواست صاحب پسر شود و پرستو هم به خاطر او هم این آرزو را داشت
حتی تصور نمیکردم که دختر باشد، حتی در آزمایشهای مختلف آنها نخواسته بودند جنسیت جنین را بفهمند
مسعود و پرستو هم تمام اتاق نوزاد و لباسهای او را به رنگ آبی انتخاب کرده بودند
پرستو به خاطر مشکل زایمان سزارین شد و هنگامی که خبر تولد نوزاد به مسعود رسید او هنوز بیهوش بود
وقتی پرستار بچه را از پشت شیشه نشان داد، مسعود چند لحظه فکر کرد بچه را عوض کردهاند
نوزاد صورتی گرد، به گونههای بزرگ و یک خال روی بینی اش بود، شبیه هیچ کدام از آنها نبود و برخلاف انتظارشان یک دختر بود
فکری که آن لحظه رهایش نمیکرد این بود که نوزاد شباهت زیادی به دوران پیری مادربزرگش داشت
مسعود با نگرانی به بچه نگاه میکرد ،این بچههای حاصل عشق او پرستو نیست، او را اشتباهی به من نشان دادند
او با ناراحتی منتظر به هوش آمدن همسرش شد، پرستو با دیدن چهره غمگین مسعود فهمید که نوزادت و احساس شکست بزرگی کرد
با حالت غمگین و متاثر از ماده بیهوشی آهسته پرسید: واقعا دختر است؟
مسعود هم با تکان دادن سر تصدیقکرد، نمیدانست چطور این خبر را به او بدهد که دختری زشت با چشمان آبی است، تنها چشم آبی خانوادهی پدربزرگ و مادربزرگ مسعود بودند و ژنهای خراب را عاملای فاجعه میدانست
مسعود و پرستو دو موجود زیبا با این دختر زشت غیرقابل تحمل بود
وقتی نوزاد را به اتاق پرستو آوردند او مات و مبهوت به این موجود پیچیده در پتوی صورتی رنگ خیره شد و دستان کوچکش را با اکراه لمس کرد
پرستو مسعود باور نمیکردند که این موجودِ زشت، بچهی آنهاست، نوزاد شبیه مادربزرگ پدری مسعود بود و مسعود خدا خدا میکرد که در آینده شکل او نشود
پرستو غمگین بود، مسعود گفت خدا ر شکر که بچهی سالم داریم لبخند بزن و شکرگزار باش
پریسا دختری سالم خوش اخلاق و آرام بود که خیلی زود به راه افتاد اما متاسفانه خیلی زشت بود، هیچ چیز شبیه پدر و مادر نداشت؛ چشمان آبی دماغ بزرگ و و یک خال گوشتی روی دماغش گونههای افتاده و موهای فر بور داشت
پرستو دخترش را دوست داشت اما مسعود نه، هیچ علاقهای به پریسا نشان نمیداد
مسعود اورا مسخرمیکرد، پرستو لبخندی زورکی میزد و هیچ نمیگفت.
پدر مسعود فوت کرد و یک ارث هنگفتی به مسعود رسید و تصمیم داشتند یک فرزند دیگر نیز بیاورند به امید اینکه پسر باشد
هرچه میگذشت پریسا باهوشتر میشد، او مهربان و حاضرجواب بود، هنوز 3 سال نداشت اما مانند بزرگترها صحبت میکرد و بسیار شوخ و کنجکاود و میخواست از همه چیز سر درآورد
پرستو خواندن را در سن چهار سالگی به او آموخت و در پنج سالگی پدرش به مسخره به او میگفت زیبای خفته، این حرف همیشه باعث خوشحالی پریسا میشد او در کتابها زیبای خفته را زیبا و با لباسهای گرانقیمت دیده بود
وقتی پریسا شش ساله شد هنوز تپل و پاهایش نسبت به هیکلش دراز بود، برای همین میگفتند بزرگتر از سنش نشان میدهد
در کلاس اول درس میخواند و از همکلاسیهایش قد بلندتر و چاقتر بود و مردم او را دختر چاقالو صدا میزدند
پریسا این لقب را به حساب تعریف میگذاشت، تا یک روز گفت پدرم من و زیبای خفته صدا میکنه که دوستانش به او خندیدن گفتن تو خیلی زشت و چاقالو هستی
پریسا گریه میکرد، پرستو از ناراحتی دخترش بسیار اندوهگین شد، او میدانست مسعود منظور بدی نداشت، فقط نمیدانست این شوخی ها اثر بدی روی او میگذارد
یک سال از آن ماجرا گذشت، پدر و مادر پریسا به او گفتند به زودی صاحب برادر یا خواهری میشود
پریسا که در بین دوستانش تقریبا تنها دختر محروم از این نعمت بود، بسیار خوشحال شد
او عاشق عروسک بازی با یک نوزاد واقعی بود آن زمان کلاس دوم بود و یک شب که پدر و مادرش فکر میکردند او خواب است دربارهی این موضوع صحبت کردند و شنید که میگویند:
این بچه یک تصادف بود، اما پریسا معنی این حرف را نمیدانست و فکر میکرد نوزاد احتمالا زخمی شده یا شاید بی دست و پا به دنیا بیاید تا آخر عکرش قادر به راهرفتن نباشد
او نمیدانست این تصادف چقدر وخیم است و جرات نمیکرد از پدر و مادرش بپرسد
مادرش گریه میکرد و پدرش نگران بود، آنها میگفتند از راضی هستند و پریسا اکنون کافیست او دختری آرام و حرف گوش کن است در این هفت سال هیچ مشکلی با او نداشتند
پدرش اعتراف کرد دلش پسر میخواهد اما امیدوار بود مانند پریسا در زمان بارداری هیچ آزاری برای آنها نداشته باشد
پرستو هم همین آرزو را داشت اما این بار احتیاط به خرج داد و اتاق و لباسهای نوزاد را سفید انتخاب کرد، زیرا تجربهی تلخی را با تولد پریسا که دختر از آب درآمده بود داشت