داستان بهرام و ماهیار گوهرفروش از شاهنامه فردوسی
داستان بهرام و ماهیار گوهرفروش و دخترش آزاده از شاهنامه فردوسی| بهرام پنجم پانزدهمین شاهنشاه ساسانی از شناخته شده ترین پادشاهان ایران است که در ادبیات فارسی داستان های بسیاری به او نسبت داده و شعرهای فراوانی راجع به او سرودهاند
شاهنامه فردوسی یکی از منابع معتبر تاریخ ایران در عصر ساسانی و به ویژه آشنایی با بهرام گور (بهرام پنجم ساسانی) است،
فردوسی در شاهنامه داستان های زیبایی در باره بهرام سروده است که بی تردید نقش به سزایی در شناساندن بهرام به مردم ایران در گذشته و آینده است.
یکی از داستان های شاهنامه در مورد بهرام که به زیبایی و با طنزی شیرین به نظم درآمده داستان بهرام و ماهیار گوهرفروش و دخترش آزاده است که در این مطلب این داستان را با لحنی طنزگونه و بیانی امروزی تعریف کرده ایم.
داستان بهرام و ماهیار گوهرفروش را آنلاین بشنوید
داستان بهرام و ماهیار گوهرفروش از شاهنامه فردوسی 1
بهار بود و دشت پر از گورخرهایی شده بود که بر سر پیدا کردن جفت با هم میجنگیدند و یکدیگر را گاز میگرفتند و خونشان به زمین میریخت.
بهرام که با هزار نفر سوار برای شکار به دشت رفته بود، دو گورخر را که با هم گلاویز شده بودند با یک تیر شکار کرد و سپاه از دوخته شدن شکارها به هم شادمان شدند و برای شاه دعا کردند
بهرام خوشحال از هنرنمایی خویش به درون بیشهای تاخت و یک جفت شیر به سمتش دویدند، بهرام با آن بازوان قوی چنان کمان را کشید که تیر از بدن شیر رد شد و به خاک افتاد و بعد هم سرِ شیر ماده را که برگشت به جفتش نگاه کند، با تیری به رانش دوخت و باز هم هلهله و شادی همراهانش بلند شد.
بعد از آن به مرغزاری رسیدند و گلهی بزرگی گوسفند دیدند که فقط یک چوپان داشت، بهرام با تعجب پرسید:
ای مرد، کدام آدم عاقلی گوسفندهایش را کنار بیشهی شیر به چرا میآورد؟!
چوپان گفت فقط من گوسفندان را برای چرا به این مرغفزار می آورم و بقیه چوپانها فرار کردهاند.
بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند؟
بدو سرشبان گفت کای شهریار ز گیتی من آیم بدین مرغزار
بهرام گفت خیالت آسوده باشد که شیرها کشته شدهاند.
مرد با خوشحالی گفت از خدواوند تندرستی تو را خواهانم، آیا آن شیرها را تو کشتی؟
بهرام گفت: مردی با هفت سوار آنها را کشت و رفت.
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت سواری سرافراز با یار هفت
بهرام از چوپان پرسید: صاحب این گوسفندان کیست؟
چوپان گفت این گله مال پیرمردِ جواهر فروشیست که به برکت عدالتی که بهرام برقرار کرده نگران آسیب رسیدن به مالش نیست، او کوهی از جواهرات و طلا و نقره دارد و با تنها دختر زیبایش که چنگ مینوازد ،زندگی میکند و فقط از دست او غذا میخورد.
بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند بپیچد همی از نهیب گزند
به خروار با نامور گوهرست همان زر و سیمست و هم زیورست
ندارد جز از دختری چنگزن سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبید کسی مردم پیر ازین سان ندید
بهرام که از حرف های چوپان شگفت زده شده ، علاقمند شد تا گوهر فروشی که با این همه ثروت در چنین جایی زندگی میکند را ببیند، آدرس خانهی او را از چوپان پرسید
چوپان گفت این راه را مستقیم بروید و تا رسیدن شب به راه خود ادامه دهید ، چون به اولین ده رسیدی، صدای چنگ، تو را به خانه جواهرفروش راهنمایی میکند
چو گردون بپوشد حریر سیاه به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
بهرام هم وضع ظاهری خود را مرتب کرده و یکی از اسبهای زیبایش را سوار شد و به وزیر و سپاهیانش گفت شما همینجا بمانید تا من برگردم.
چو بشنید بهرام بالای خواست یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش همانا پر از آرزو شد سرش
چون بهرام رفت، روزبه وزیر او به همراهان گفت باز شروع شد! الان یکبار دیگر میرود و دست یک دختری را میگیرد و به شبستانش میبرد، نشد یکبار به شکار برویم تهش به عروسی ختم نشود.
آخر این چه وضعش است، نمیخواهد از زنها سیر بشود؟ صد حرمسرا دارد که در همهی آنها زنان زیبا را جمع کرده، نوکر حرمسرا میگفت نهصد و سی زن در حرمسرایش دارد که همه زیبایند و سر و دستشان پر از جواهر است.
خب خرج اینها از کجا میآید؟ مرتب از همه کشورها باج میخواهد و مالیاتهای آنها را افزایش میدهد. چند سال است هرچه از روم خراج گرفته، خرج حرمسراهایش کرده. آخر این کارها برازندهی شاه است؟
حیف از آن بر و رو و بازویش نمیآید که همه وقتش را با زنان میگذراند؟ چند وقت دیگر که چشمهایش تار دید و رنگ و رویش زرد شد و بدنش ضعیف شد، آنوقت به شما میگویم! بابا! اصلاً سفید شدن موی مردان همهاش به خاطر معاشرت با زنان است.
بعد هم که مرد موی سفیدش را دید، از زندگی ناامید میشود. مرد اگر عقل داشته باشد ماهی یک دفعه به زنش نزدیک میشود و آن هم فقط به نیت درست کردن بچه است.
الان هم بیهوده اینجا منتظر شاه نمانید او دیگر سرش گرم شد، بیایید وسایلمان جمع کنیم و به کاخ برگردیم.
چنین گفت با موبدان روزبه که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر نهد بیگمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صد است شهنشاه زینسان که باشد بد است
کنون نه صد و سی زن از مهتران همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه کزیشان یکی نیست بیدستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید سپیدی کند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را
چو افزون کنی کاهش افزون کند ز سستی تن مرد بیخون کند
برفتند گویان به ایوان شاه یکی گفت خورشید گم کرد راه
ادامه داستان بهرام و ماهیار گوهرفروش 2
از آن طرف همه جا تاریک شده بود که بهرام و نوکرش به ده رسیدند و در تاریکی ردِ صدای چنگ را شنیدند و به در خانهی جواهرفروش رفتند و بهرام در زد.
شب تیرهگون رفت بهرام گور پرستنده یک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش بشد شاه تا خان گوهر فروش
همی تاخت باره به آواز چنگ سوی خان بازارگان بیدرنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست خداوند خورشید را یار خواست
کنیزی از پشت در گفت: چه کسی در این وقت شب در میزند؟ بهرام گفت من از سواران شاه هستم.
هنگام صبح که به شکارگاه آمده بود، من اسبم لنگید و از گروه جا ماندم. الان هم اگر اسب را با این زین و لگامِ زرین در کوچه بگذارم آن را می دزدند.
پرستندهٔ مهربان گفت کیست زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی ازو بازگشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی بدزدد کسی من شوم چارهجوی
کنیز دوید و رفت به ماهیار گوهرفروش گفت سواری پشت در است و میخواهد مهمانمان بشود، مرد گفت مگر دفعه اولت است که مهمان میبینی، خب او را به داخل بیاور و خودش داد زد: داخل بیا جوان!
بیامد کنیزک به دهقان بگفت که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در به بهرام گفت اندر آی ای پسر
بهرام تا داخل شد دید در هر گوشهای کنیزکی ایستاده و جمع در حال نواختن و میگساری هستند، در دلش گفت خدایا این دادگریِ من را در همه جا بگستران و کاری کن همه رعایای من مثل این مرد جواهر فروش در شادی و رفاه باشند! تا بعد از مرگم همه به نیکی از من یاد کنند.
چو شاه اندر آمد چنان جای دید پرستنده هر جای برپای دید
همه کار و کردار من داد باد دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
بهرام در حال دید زدنِ! دختر جواهر فروش در بالای ایوان بود که پیرمردی جلوی پایش بلند شد و به او خوشآمد گفت.
مرد تشکی برای بهرام گذاشت و او را دعوت به نشستن کرد و کنیزکها سریع سفرهای برایش انداختند و با غذاهایی رنگارنگ از او پذیرایی کردند.
سفرهی دیگری هم در گوشهی باغ برای پذیرایی از نوکرش پهن کردند و مرد جواهرفروش با خوشرویی به بهرام گفت پهلوان ببخش که خانهام شایستهی تو نیست.
خودت اینجا میزبانی، هرچه دوست داری بخور و بنوش، من مزاحمت نمیشوم که زودتر بخوابی تا صبح زود به لشکر شاه بپیوندی.
بهرام گفت: نه بابا خواب کجا بوده! تازه سر شب است و بگذار کمی شراب بنوشیم و من از همصحبتی تو لذت ببرم! اما همه حواسش به دختر بود و شامش را که تمام کرد، دختر به بهانهی از نزدیک دیدن بهرام، آفتابه و لگنی آورد و وقتی بهرام داشت دستهایش را میشست، با دقت او را ورانداز کرد.
مدتی بعد بهرام شراب خواست و دختر جامی را به همراه گلاب و چند گل در ظرفی گذاشت و اولین پیاله را به پدرش تعارف کرد. مرد که نامش ماهیار بود پیاله را سر کشید و آن را با گلاب شست و به دست بهرام داد. دختر نزدیک شد و آهسته به بهرام گفت اسمت چیست؟ سر همین جام شرط میبندم که چنان گروگانت بگیرم که بهرامشاه منتظرت بماند.
بهرام با شنیدن این حرف قهقهای زد و فهمید دلِ دختر را برده است، گفت اسمم گشسب است. باور کن قصدم استراحت و میگساری نبود، صدای چنگ بود که من را به اینجا کشاند.
ماهیار با شنیدن این حرف گفت این دختر باعث افتخار من است. از هر انگشتش یک هنر میریزد، هم ساقی و چنگنواز خوبیست و هم شاعر و مجلس گرمکن.
دختر را صدا کرد و گفت: آرزو! آن چنگت را بردار و با رنگ و بو! پیش گشسب بیا. آرزو خانم هم، چنان با دلبری، خرامان خرامان، آمد و شروع به چنگنوازی و خواندن شعری در مدحِ بهرام کرد که آقا بهرام نهصد و سی زنی را که در آب نمک خیسانده بود فراموش کرد.
به بهرام گفت ای گزیده سوار به هر چیز مانندهٔ شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد
بعد آرزو به سمت پدرش رفت و شعری بلند بالا هم در وصف او خواند. این وسط بهرام هم که با دیدن قد و بالای ماهروها مرتب در حال عاشق شدن و فارغ شدن بود، به ماهیار که مستانه میخندید گفت: اگر میخواهی تو را تحسین کنند دخترت را به من بده!
ماهیار به آرزو گفت از این جوانِ شجاع چقدر طلا میخواهی؟ به او نگاه کن ببین او را پسندیدهای و در کنارش خوشبخت میشوی؟
دختر گفت پدرجان اگر میخواهی من را به کسی بدهی، آنشخص فقط این گشسبِ سوار است، خودت بگو کسی تا به حال مردی مانند او دیده؟
ماهیار به حرف دخترش قناعت نکرد و به بهرام گفت ای جوان سر تا پای دخترم هوش و استعداد و دانش و هنر است. باز فکرهایت را بکن و مطمئن بشو که او را پسندیدهای یا نه، چون تصمیم به ازدواج گرفتن در حال مستی درست نیست و همه اینکار را دور از عقل میدانند، در آیین ما هم عقد کردن در شب درست نیست و شگون ندارد. بگذار بخوابیم و مستی از سرمان بپرد، اگر صبح دخترم هنوز به چشمت دلپذیر آمد خودم بزرگان را دعوت میکنم و او را برایت عقد میکنم.
بهرام گفت من دخترت را پسندیدهام بیخود فال بد نزن! دخترت هم که راضی است، همین الان او را برایم عقد کن!
ماهیار به آرزو گفت: راضی هستی؟ آرزو گفت اووه از همان لحظه اول که او را دیدم راضی بودم. من را به ازدواج او دربیاور و بقیه را به خدا بسپار!
ماهیار که اینطور دید همانجا آن دو را به عقد هم درآورد. بهرام و ماهیار تا نزدیک صبح میگساری کردند و هرچه جوک مردانه بلد بودند برای هم گفتند.
بعد نوکرِ خانه زیر بغل بهرام را گرفت و او را در اتاقی که برایش آماده کرده بودند، خواباند.
ماهیار به نوکر گفت کسی را پیش چوپان بفرست تا برهی چاقی را برای ناهار مهمان سر بِبُرد و بیاورد. درها را هم قفل کن و بخواب. صبح زود هم صبحانهی مهمان را بده ولی من را بیدار نکن، آنقدر مست هستم که فقط دلم می خواهد بخوابم.
وقتی همه خوابیدند، محافظِ بهرام آهسته رفت و تازیانهی بهرام را بالای سر درِ خانهی ماهیار آویزان کرد.
ادامه داستان بهرام و ماهیار گوهرفروش 3
آفتاب همه جا را گرفته بود که نوکرِ ماهیار سراسیمه او را بیدار کرد و گفت ارباب بیدار شو.
جمعیتی از سپاهیان پشت در ایستادهاند و شاه را صدا میزنند. ماهیار گفت در خانهی من دنبال شاه میگردند؟ عقلت کم شده؟
نوکر گفت: نه ارباب، این مردی که دیشب دامادت شد، خود بهرامشاه است.
ماهیار بر سرش زد و گفت ای داد و بیداد بدبخت شدم، دیشب مثل آدم عادی با او رفتار کردم، کنارش نشستم و کلی شوخی کردم، حتی پیالهام را به او دادم تا از آن بنوشد.
به اتاق آرزو رفت و دختر را بیدار کرد و گفت: آرزو بیدار شو! میدانی تو را به عقد چه کسی در آوردهام؟ آرزو گفت گشسب دیگر.
ماهیار گفت: نه، شاه!
ماهیار به آرزو که مثل ماتشدهها نگاهش میکرد گفت زود بلند شو به خودت برس، بهترین لباست که از دیبای رومیست بپوش و با سر خم شده و دست به سینه به اتاقش برو و هرچه گفت با شرم و صدای آرام روبهرویت را نگاه کن و جواب بده و اصلاً به چشمانش خیره نشوی ها! پاهایش را ببوس و بعد این سه یاقوت بینظیر را به عنوان هدیه تقدیم کن و تا اجازه نداده بلند نشو!
آرزو گفت ای وای بر من، چون من دیشب هر غلطی خواستم کردم و حتی جلویش شراب نوشیدم.
ماهیار گفت من از خجالت خودم را به او نشان نمیدهم. تو برو اوضاع را بسنج، اگر همه چیز امن و امان بود من را خبر کن!
از آن طرف تمام کنیزها و غلامان خانه جلوی اتاق شاه صف کشیدند.
به محض اینکه بهرام بیدار شد، همه یکصدا گفتند شاهنشاه به سلامت بادا!
بهرام پوزخندی زد و به باغ رفت، دست و صورتش را شست و روی تخت دیشب که کنار حیاط بود نشست و جامی شراب خواست، آرزو که زمانِ کمی برای آماده کردن خود داشت، هرچه جواهر داشت به خودش آویزان کرد و با ادب و احترام جلو رفت و زمین را بوسید و یاقوتها را تقدیم کرد
شاه با دیدن او خندید و گفت اینها را از کجا آوردهای؟ این چه سر و وضعی است برای خودت درست کردهای! دیشب وقتی من را مست کردی کجا غیب شدی؟ آخر این چه قیافهای هست که برای خودت ساختی! من تو را با همان ظاهر دیشبت پسندیدم، این هدیهها هم لازم نیست. برو چنگت را بردار بیاور و دوباره از همان شعرهای دیشبت که قد و قامت و شکار و رزم و بزمهایم را توصیف کردی برایم بخوان.
بدو گفت شاه این کجا داشتی مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است نثار زنان بهر دیگر کس است
راستی پدرت کجاست؟
ماهیار با کمری خم شده و دست به سینه جلو آمد و به خاک افتاد و گفت شاهنشاها، نامت جاوید و دنیا به کامت باد! میدانم فکر میکنی که من دیوانه هستم، هر خطایی از من دیشب سر زد به خاطر مستیام بود. اگر میدانستم شاهنشاه مهمان است شِکر میخوردم از آن جوکها تعریف کنم، به بزرگی خودت من را ببخش و تنبیه نکن.
بهرام گفت آدم عاقل که رفتار و گفتار یه مست را به دل نمیگیرد، تازه تو دیشب خیلی هم من را خنداندی و باعث شدی شب خوبی داشته باشم. حالا هم به دخترت بگو چنگ بنوازد و دوباره مجلس را گرم کند.
ماهیار گفت سپاهیانت بیرونِ در منتظرند. بهرام رفت و آنها را به قصر برگرداند اما ماهیار چند نفر از بزرگان سپاه را به داخل خانه تعارف کرد. آرزو که با آمدن آنان به اندرونی رفت.
بزرگان که بودند بر در به پای بیاوردشان مرد پاکیزهرای
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین به روی
با رسیدن شب، عروس خانم یک کنسرت زنده برای بهرام شاه اجرا کرد و وزیرِ بهرام که کارش را حفظ بود، چهل کنیزک رومیِ بسیار زیبا برای همراهی عروس آورد و او را بر تختی روان نشاندند و با شادی و هلهله به شبستان شاه بردند