رمان این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد نوشته محمد حنیف
این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد نوشته محمد حنیف دنیای رمانی است که خواندن آن دیگری را در ذهن حاضر میکند. دنیایی که تاریخ و تخیل را درهم میآمیزد تا شاید خود را از بند واقعیت برهاند. اما انگار واقعیتی که آن تاریخ را ساخته است حتی قویتر از هر تخیلی است. شاید برای همین است که همه عشقهایی که به این تاریخ تزریق میشود تا مگر صورت آن را لطیف گرداند، درنهایت به شکست و جدایی منجر میشوند. درنهایت فقط تنهایی است که برای عاشقهای رمان باقی خواهد ماند. بوی مرگ است که از این تاریخ به مشامت خواهد رسید.
محمد حنیف نویسنده رمان این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد روایتگر چیرهدستی است.
نویسندگانی که روایتگرهای چیرهدستی هستند باید خیلی مواظب باشند مبادا در روایتپردازی افراط کنند، که آنگاه ممکن است توصیفها بر تصویرها چیره شود. خوشبختانه در این رمان کم است که چنین اتفاقی افتاده باشد.
سطرهایی از رمان این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد :
«صبح خیلی زودی یادش آمد که راهرو خلوت خوابگاه را سلانهسلانه طی میکرد تا به حمام برسد. حوله روی دوشش بود و ظرف خمرهای شامپو دستش. از لای در نیمه باز آخرین اتاق راهرو، صدای محزون خوانندهای را شنیده بود و با سوز صدا پا سست کرده بود: نمیشه غصه مارو/ یه لحظه تنها بذاره/ نمیشه این قافله/ ما رو تو خواب جا بذاره/ ما رو تو خواب جا بذاره…
با اینکه بعد از رفتن حَلما چیزی جز مطالعه برایش اهمیتی نداشت، با شنیدن آن صدای سوزناک چنان از خود بیخود شده بود که زیر دوش بارها آن شعر را زمزمه کرد.
اکنون که غصه پیدا نکردن حلما عذابش میداد، بیشتر به آن شعر و آن صدای مخملی، و آن موسیقی غمناک و آن حنجره زخمخورده، احساس نیاز میکرد. قدمهایش به انتهای راهرو کشاندندش. جلو همان اتاق. در زد. جوابی نشنید. دوباره در زد. باز هم صدایی از اتاق به گوشش نرسید. دستگیره را چرخاند. در قفل بود. پشت در اتاق وا رفت و کوشید بار دیگر آن ترانه را با خود زمزمه کند: دلم از اون دلای/ قدیمیه از اون دلا/ که میخواد عاشق که شد/ پا روی دنیا بذاره… .»
کتاب صوتی رمان های ایرانی را در تلگرام سلام صدا بشنوید