داستان مرگ رستم در شاهنامه فردوسی

داستان رستم و شغاد و مرگ رستم از شاهنامه فردوسی

علاقه مندی
ارسال به...
4 رای
1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
5,00/5
Loading...
داستان رستم و شغاد و مرگ رستم از شاهنامه فردوسی
سلام صدا 6019بازدید , 16 دی 1400 بدون دیدگاه مشاهده محصول

داستان رستم و شغاد از شاهنامه فردوسی داستان تراژیک برادر کشی و مرگ رستم دستان و اسبش رخش در شاهنامه فردوسی است که دارای ۲۱۲ بیت است.

شَغاد یا شُغاد برادر ناتنی رستم بود که با دسیه و نیرنگ مرگ رستم و دیگر برادرش زواره و رخش‌رستم را رقم زد.

شَغاد برادر ناتنی رستم از شخصیت‌های پیچیده و اثرگذار، اما منفی شاهنامه، است که فردوسی هنرمندانه به بیان نشانه‌ها و رفتارهای او در مرگ رستم پرداخته است ، که با بررسی نشانه‌ها می‌توان دریافت که شغاد دچار پریشانی روانی و خود کم بینی بوده است

شرح داستان رستم و شغاد و مرگ رستم از شاهنامه فردوسی

زال را کنیزی زیبا و نوازنده بود. از او پسری زیبا زاده شد که پدر او را شغاد نام نهاد.

زال پس از تولد شغاد از خواست تا آینده او را پیشگویی کنند و ستاره ‌شماران چوان زیج و اسطرلاب انداختند بر یکدیگر خیره ماندند و چون نزد زال آمدند اختر او را بسیار شوم تعبیر کرده که او بانی نابودی دودمان نیرمیان خواهد شد و از ایران و زابل بسیار کشته خواهد شد

زال از بازی سرنوشت به خدا پناه برد و چون شغاد دلارام و گوینده شد، او را نزد شاه کابل فرستاد.

شاه کابل که باید هر سال به اندازه یک چرم گاو به رستم یا دولت او خراج می‌پرداخت ، دختر خود را به شغاد داد و امید داشت که رستم به احترام این پیوند دیگر از او خراج نستاند..

اما کسان رستم به هنگام باج، خراج معمول را از او گرفتند. شغاد این عمل را بی‌شرمی خواند و با شاه کابل در برانداختن برادر همداستان شد.

طبق نقشه باید شغاد به زابل می‌آمد تا رستم را به جنگ شاه کابل تحریک نماید و شاه کابل هم طبق نقشه باید در شکارگاه چاه‌های متعدد حفر می‌نمود و آنها را پر از تیغ و نیزه می‌کرد و با خار و خاشاک رویش را مستور می‌نمود. آن‌گاه رستم و زواره را به بهانهٔ شکار به آنجا می‌برد تا در تاخت و تاز در گودال‌ها فرو افتند.

در اجرای همین دسیسه نخست شاه کابل و شغاد جشنی ترتیب دادند که در آن جشن شاه در حضور همه به شغاد پرخاش کرده و سخنانی سرد گفت.

شغاد به‌خواری به زابلستان رفت و از شاه کابل نزد رستم نالید.

در ادامه داستان رستم و شغاد از شاهنامه فردوسی،  رستم به کین‌خواهی برادر، آهنگ کابل کرد.

شاه کابل به‌نیرنگ از در پوزش درآمد و به پیشواز رستم رفت و او را به جشن و سور خواند و به شکارگاهی کشانید که از پیش به دستور شغاد، چند چاه به اندازهٔ رستم و رخش در آن کنده و به نیزه و تیغ انباشته و سرشان را به خاشاک و خاک پوشانده بودند.

رستم و رخش به چاه افتادند و از تیغ و نیزه زخم های سختی برداشتند . رستم که از مردن خود آگاه بود ، پیش از مردن به دسیسه شغاد پی برده بود، پس از سرزنش‌ها از او خواست که کمانش را زه کند و با دو تیر نزدش گذارد تا اگر شیری به سویش آمد بر زندهٔ او دست نیابد.

شغاد چنین کرد اما چون از رستم بیمناک بود، خود را در پس چناری کهن که بر سر چاه بود پنهان ساخت.

رستم شغاد و درخت را با تیری به یکدیگر دوخت و خدا را سپاس کرد که او را چندان زور داد که پیش از مرگ انتقام خود را از بدخواه خویش بگیرد.

و چنین بود که با دسیسه ننگین برادر به زندگی و کار جهان پهلوان ایران پایان داده شد.

زواره برادر دیگر رستم نیز در گودالی دیگر جان داد و دیگر سران سپاه هم کشته شدند تنها یکی از سرداران توانست جان به دربرد و خود را به زابلستان برساند.

او ماجرایی که رخ داده بود را به زال بازگفت که زال از این رویداد ناگوار بسیار اندوهگین شد و گریان و ماتم زده آرزوی مرگ می‌کرد.

دانلود رایگان داستان صوتی رستم و شغاد از شاهنامه فردوسی
داستان رستم و شغاد و مرگ رستم از شاهنامه فردوسی

ادامه داستان رستم و شغاد و مرگ رستم

پس از آگاه از رخداد ناگوار مرگ رستم و زواره و یارانش با نیرنگ شاه کابل و شغاد ، زال ، فرامرز را به خونخواهی و همچنین گرفتن اجساد آنان روانه کابل کرد.

هنگاهی که فرامرز به شهر کابل رسید هیچ‌یک از مردان جنگی در شهر نبودند و همه نامداران گریخته بودند و شهر ماتم زده بود.

او به شکارگاه رفت و پس از آنکه پیکر بی جان رستم را یافت با خود پیمان بست که تلافی مرگ رستم و یارانش را از شاه کابل و شغاد بازپس گیرد.

تن بی جان جهان پهلوان رستم و زواره را شستند و زخم‌هایشان را بستند و بر پیکرشان مشک و گلاب و کافور زدند و رخت زیبا پوشاندند و در تابوت گذاشتند

پس از آن هم رخش را از چاه بیرون کشیده و جسدش را شستند و روی یک فیل گذاشتند و به راه افتادند. از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر می‌بردند.

پس از دو روز و یک‌شب به زابل رسیدند و در باغی ، دخمه‌ای ساخته و آن‌ها را در آن قراردادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند و آن‌ها را به خاک سپردند.

پس از پایان سوگواری، فرامرز سپاهی آماده کرد و به‌سوی کابل به راه افتاد. و چون شاه کابل از یورش سپاه فرامرز آگاه شد او هم آماده نبرد شد.

جنگ میان سپاه ایران و کابل آغاز شد که در میانه نبرد فرامرز به قلب سپاه تاخت و شاه کابل را زخمی کرده و به اسارت گرفت سپس او را به شکارگاه و محل مرگ رستم برد و در چاهی انداخت و چهل تن از خویشان او را سوزاندند.

پس از آنفرامرز به‌سوی شغاد رفت و او را در آتش سوزاند و یک زابلی را شاه کابل کرد.

در ماتم مرگ رستم و زواره و یارانش به مدت یک سال در سیستان سوگواری برپا بود.

دانلود رایگان داستان صوتی رستم و شغاد از شاهنامه فردوسی
داستان رستم و شغاد و مرگ رستم از شاهنامه فردوسی

فایل صوتی شاهنامه خوانی داستان شغاد و رستم – مرگ رستم

شاهنامه خوانی داستان شغاد و رستم – مرگ رستم با شرح و تفسیر جواد رنجبر درخشیلر
شاهنامه خوانی داستان شغاد و رستم – مرگ رستم با آوا: بهمن فُرسی

ابیات مربوط به داستان رستم و شغاد از شاهنامه فردوسی (داستان مرگ رستم)

چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه   هنرمند و گوینده و با شکوه
که در پرده بد زال را برده‌ای   نوازندهٔ رود و گوینده‌ای
کنیزک پسر زاد روزی یکی   که ازماه پیدا نبود اندکی
به بالا و دیدار سام سوار   ازو شاد شد دودهٔ نامدار
ستاره‌شناسان و کنداوران  ز کشمیر و کابل گزیده سران
ز آتش‌پرست و ز یزدان‌پرست   برفتند با زیج رومی به دست
گرفتند یکسر شمار سپهر    که دارد بران کودک خرد مهر
ستاره شمرکان شگفتی بدید   همی این بدان آن بدین بنگرید
بگفتند با زال سام سوار    که ای از بلند اختران یادگار
گرفتیم و جستیم راز سپهر    ندارد بدین کودک خرد مهر
چو این خوب چهره به مردی رسد   به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمهٔ سام نیرم تباه       شکست اندرآرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پرخروش   همه شهر ایران برآید به جوش
شود تلخ ازو روز بر هر کسی   ازان پس به گیتی نماند بسی
غمی گشت زان کار دستان سام   ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای   تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی   نمایندهٔ رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان   همه نیکویی باد ما را گمان

برادر ناتنی رستم را شغاد نام نهادند

بجز کام و آرام و خوبی مباد   ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همی داشت مادر چو شد سیر شیر   دلارام و گوینده و یادگیر
بران سال کودک برافراخت یال    بر شاه کابل فرستاد زال
جوان شد به بالای سرو بلند   سواری دلاور به گرز و کمند
سپهدار کابل بدو بنگرید     همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد   بدو داد دختر ز بهر نژاد
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش    فرستاد با نامور دخترش
همی داشتش چون یکی تازه سیب     کز اختر نبودی بروبر نهیب
بزرگان ایران و هندوستان     ز رستم زدندی همی داستان
چنان بد که هر سال یک چرم گاو    ز کابل همی خواستی باژ و ساو
در اندیشهٔ مهتر کابلی     چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد    ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند   همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد    نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد

آغاز دسیسه و نیرنگ شغاد برای کشتن رستم

چنین گفت با شاه کابل نهان که من سیر گشتم ز کار جهان

برادر که او را ز من شرم نیست مرا سوی او راه و آزرم نیست

چه مهتر برادر چه بیگانه‌ای چه فرزانه مردی چه دیوانه‌ای

بسازیم و او را به دام آوریم به گیتی بدین کار نام آوریم

بگفتند و هر دو برابر شدند به اندیشه از ماه برتر شدند

این مطلب را هم ببینید
اصول اولیه ی نویسنده شدن

نگر تا چه گفتست مرد خرد که هرکس که بد کرد کیفر برد

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب دو تن را سر اندر نیامد به خواب

که ما نام او از جهان کم کنیم دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم

چنین گفت با شاه کابل شغاد که گر زین سخن داد خواهیم داد

یکی سور کن مهتران را بخوان می و رود و رامشگران را بخوان

به می خوردن اندر مرا سرد گوی میان کیان ناجوانمرد گوی

ز خواری شوم سوی زابلستان بنالم ز سالار کابلستان

چه پیش برادر چه پیش پدر ترا ناسزا خوانم و بدگهر

برآشوبد او را سر از بهر من بیابد برین نامور شهر من

برآید چنین کار بر دست ما به چرخ فلک‌بر بود شست ما

تو نخچیرگاهی نگه کن به راه بکن چاه چندی به نخچیرگاه

براندازهٔ رستم و رخش ساز به بن در نشان تیغهای دراز

همان نیزه و حربهٔ آبگون سنان از بر و نیزه زیر اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

بجای آر صد مرد نیرنگ ساز بکن چاه و بر باد مگشای راز

سر چاه را سخت کن زان سپس مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس

بشد شاه و رای از منش دور کرد به گفتار آن بی‌خرد سور کرد

مهان را سراسر ز کابل بخواند بخوان پسندیده‌شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند می و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از بادهٔ خسروی شغاد اندر آشفت از بدخوی

چنین گفت با شاه کابل که من همی سرفرازم به هر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر ازین نامورتر که دارد گهر

ازو شاه کابل برآشفت و گفت که چندین چه داری سخن در نهفت

تو از تخمهٔ سام نیرم نه‌ای برادر نه‌ای خویش رستم نه‌ای

نکردست یاد از تو دستان سام برادر ز تو کی برد نیز نام

تو از چاکران کمتری بر درش برادر نخواند ترا مادرش

شغاد با نیرنگ و دسیسه برای تحریک رستم به زابل می رود

ز گفتار او تنگ‌دل شد شغاد برآشفت و سر سوی زابل نهاد

همی رفت با کابلی چند مرد دلی پر ز کین لب پر از باد سرد

بیامد به درگاه فرخ پدر دلی پر ز چاره پر از کینه سر

هم‌انگه چو روی پسر دید زال چنان برز و بالا و آن فر و یال

بپرسید بسیار و بنواختش هم‌انگه بر پیلتن تاختش

ز دیدار او شاد شد پهلوان چو دیدش خردمند و روشن‌روان

چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر نزاید مگر زورمند و دلیر

چگونه است کار تو با کابلی چه گویند از رستم زابلی

چنین داد پاسخ به رستم شغاد که از شاه کابل مکن نیز یاد

ازو نیکویی بد مرا پیش ازین چو دیدی مرا خواندی آفرین

کنون می خورد چنگ سازد همی سر از هر کسی برفرازد همی

مرابر سر انجمن خوار کرد همان گوهر بد پدیدار کرد

همی گفت تا کی ازین باژ و ساو نه با سیستان ما نداریم تاو

ازین پس نگوییم کو رستمست نه زو مردی و گوهر ما کمست

نه فرزند زالی مرا گفت نیز وگر هستی او خود نیرزد به چیز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد ز کابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنید رستم برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهفت

ازو نیر مندیش وز لشکرش که مه لشکرش باد و مه افسرش

من او را بدین گفته بیجان کنم برو بر دل دوده پیچان کنم

ترا برنشانم بر تخت اوی به خاک اندر آرم سر بخت اوی

همی داشتش روی چند ارجمند سپرده بدو جایگاه بلند

ز لشگر گزین کرد شایسته مرد کسی را که زیبا بود در نبرد

رستم در پشتیبانی از برادر ، با سپاهی به کابل می رود

بفرمود تا ساز رفتن کنند ز زابل به کابل نشستن کنند

چو شد کار لشکر همه ساخته دل پهلوان گشت پرداخته

بیامد بر مرد جنگی شغاد که با شاه کابل مکن رزم یاد

که گر نام تو برنویسم بر آب به کابل نیابد کس آرام و خواب

که یارد که پیش تو آید به جنگ وگر تو بجنبی که سازد درنگ

برآنم که او زین پشمان شدست وزین رفتم سوی درمان شدست

بیارد کنون پیش خواهشگران ز کابل گزیده فراوان سران

چنین گفت رستم که اینست راه مرا خود به کابل نباید سپاه

زواره بس و نامور صد سوار پیاده همان نیز صد نامدار

بداختر چو از شهر کابل برفت بدان دشت نخچیر شد شاه تفت

ببرد از میان لشکری چاه‌کن کجا نام بردند زان انجمن

سراسر همه دشت نخچیرگاه همه چاه بد کنده در زیر راه

زده حربه‌ها را بن اندر زمین همان نیز ژوپین و شمشیر کین

به خاشاک کرده سر چاه کور که مردم ندیدی نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد سواری برافگند پویان شغاد

که آمد گو پیلتن با سپاه بیا پیش وزان کرده زنهار خواه

سپهدار کابل بیامد ز شهر زبان پرسخن دل پر از کین و زهر

چو چشمش به روی تهمتن رسید پیاده شد از باره کو را بدید

ز سرشارهٔ هندوی برگرفت برهنه شد و دست بر سر گرفت

همان موزه از پای بیرون کشید به زاری ز مژگان همی خون کشید

دو رخ را به خاک سیه بر نهاد همی کرد پوزش ز کار شغاد

که گر مست شد بنده از بیهشی نمود اندران بیهشی سرکشی

سزد گر ببخشی گناه مرا کنی تازه آیین و راه مرا

همی رفت پیشش برهنه دو پای سری پر ز کینه دلی پر ز رای

ببخشید رستم گناه ورا بیفزود زان پایگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشید و پای به زین بر نشست و بیامد ز جای

بر شهر کابل یکی جای بود ز سبزی زمینش دلارای بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت به شادی نهادند هرجای تخت

بسی خوردنیها بیاورد شاه بیاراست خرم یکی جشنگاه

می آورد و رامشگران را بخواند مهان را به تخت مهی بر نشاند

ازان سپ به رستم چنین گفت شاه که چون رایت آید به نخچیرگاه

یکی جای دارم برین دشت و کوه به هر جای نخچیر گشته گروه

همه دشت غرمست و آهو و گور کسی را که باشد تگاور ستور

به چنگ آیدش گور و آهو به دشت ازان دشت خرم نشاید گذشت

رستم و یارانش به محل شکارگاه که از قبل برای کشتن آنان آماده شده می روند

ز گفتار او رستم آمد به شور ازان دشت پرآب و نخچیرگور

به چیزی که آید کسی را زمان بپیچد دلش کور گردد گمان

چنین است کار جهان جهان نخواهد گشادن بمابر نهان

به دریا نهنگ و به هامون پلنگ همان شیر جنگاور تیزچنگ

ابا پشه و مور در چنگ مرگ یکی باشد ایدر بدن نیست برگ

بفرمود تا رخش را زین کنند همه دشت پر باز و شاهین کنند

کمان کیانی به زه بر نهاد همی راند بر دشت او با شغاد

زواره همی رفت با پیلتن تنی چند ازان نامدار انجمن

به نخچیر لشکر پراگنده شد اگر کنده گر سوی آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود ز بهر زمان کاندران چاه بود

رخش ماجرا را درافته و تلاش میکند که از رفتن رستم جلوگیری کند

همی رخش زان خاک می‌یافت بوی تن خویش را کرد چون گردگوی

همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک

بزد گام رخش تگاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه

دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم

یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیک دل رخش را کرد گرم

رستم و رخش در چاهی پر از نیزه سقوط میکنند

چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه

دو پایش فروشد به یک چاهسار نبد جای آویزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تیغ تیز نبد جای مردی و راه گریز

بدرید پهلوی رخش سترگ بر و پای آن پهلوان بزرگ

به مردی تن خویش را برکشید دلیر از بن چاه بر سر کشید

چو با خستگی چشمها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد

بدانست کان چاره و راه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست

رستم با تن زخمی خود را ازچاه بیرون کشیده در حالیکه پی به نیرنگ شغاد برده به او پرخاش میکند

بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم ز کار تو ویران شد آباد بوم

پشیمانی آید ترا زین سخن بپیچی ازین بد نگردی کهن

برو با فرامرز و یکتاه باش به جان و دل او را نکوخواه باش

چنین پاسخ آورد ناکس شغاد که گردون گردان ترا داد داد

تو چندین چه نازی به خون ریختن به ایران به تاراج و آویختن

ز کابل نخوا هی دگر بار سیم نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم

که آمد که بر تو سرآید زمان شوی کشته در دام آهرمنان

هم‌انگه سپهدار کابل ز راه به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه

گو پیلتن را چنان خسته دید همان خستگیهاش نابسته دید

بدو گفت کای نامدار سپاه چه بودت برین دشت نخچیرگاه

شوم زود چندی پزشک آورم ز درد تو خونین سرشک آورم

مگر خستگیهات گردد درست نباید مرا رخ به خوناب شست

تهمتن چنین داد پاسخ بدوی که ای مرد بدگوهر چاره‌جوی

سر آمد مرا روزگار پزشک تو بر من مپالای خونین سرشک

این مطلب را هم ببینید
انیمیشن داستان ضحاک

فراوان نمانی سرآید زمان کسی زنده برنگذرد باسمان

نه من بیش دارم ز جمشید فر که ببرید بیور میانش به ار

نه از آفریدون وز کیقباد بزرگان و شاهان فرخ‌نژاد

گلوی سیاوش به خنجر برید گروی زره چون زمانش رسید

همه شهریاران ایران بدند به رزم اندرون نره شیران بدند

برفتند و ما دیرتر ماندیم چو شیر ژیان برگذر ماندیم

فرامرز پور جهان‌بین من بیاید بخواهد ز تو کین من

چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید

ز ترکش برآور کمان مرا به کار آور آن ترجمان مرا

به زه کن بنه پیش من با دو تیر نباید که آن شیر نخچیرگیر

ز دشت اندر آید ز بهر شکار من اینجا فتاده چنین نابکار

ببیند مرا زو گزند آیدم کمانی بود سودمند آیدم

ندرد مگر ژنده شیری تنم زمانی بود تن به خاک افگنم

شغاد آمد آن چرخ را برکشید به زه کرد و یک بارش اندر کشید

بخندید و پیش تهمتن نهاد به مرگ برادر همی بود شاد

تهمتن به سختی کمان برگرفت بدان خستگی تیرش اندر گرفت

برادر ز تیرش بترسید سخت بیامد سپر کرد تن را درخت

درختی بدید از برابر چنار بروبر گذشته بسی روزگار

نهان شد پسش مرد ناپاک رای چو رستم چنان دید بفراخت دست

چنان خسته از تیر بگشاد شست درخت و برادر بهم بر بدوخت

شغاد از پس زخم او آه کرد تهمتن برو درد کوتاه کرد

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس که بودم همه ساله یزدان‌شناس

ازان پس که جانم رسیده به لب برین کین ما بر نبگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پیش ازین بی‌وفا خواستم کین خویش

و پایان زندگی و مرگ رستم

    بگفت این و جانش برآمد ز تن   برو زار و گریان شدند انجمن    
زواره به چاهی دگر در بمرد      سواری نماند از بزرگان و خرد
ازان نامداران سواری بجست    گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت   که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان  سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان       ز بدخواه وز شاه کابلستان

خبر مرگ رستم و زاوره و یارانش به زال میرسد و ماتم و سوگواری او

همی ریخت زال از بر یال خاک  همی‌کرد روی و بر خویش چاک
همی‌گفت زار ای گو پیلتن     نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر      زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریده‌بخت  بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم    همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار    که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک   به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار     چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه       چرا بایدم خواب و آرامگاه
پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد    چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا     دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی     کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشن‌روان    کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش    کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک     که بادا سر دشمنت در مغاک

فرامرز برای برداشتن جنازه ها با سپاهی به کابل میرود

پس انگه فرامرز را با سپاه     فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد    جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید    به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده   ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه   به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر     خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون   به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند   به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بی‌باک باد   به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار   به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره   بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن    بخواهم ازان بی‌وفا انجمن
هم‌انکس که با او بدین کین میان   ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای    هم‌انکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران      بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت    نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی   برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم    بر و یال و ریش و تنش نرم‌نرم
همی عنبر و زعفران سوختند    همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب     بگسترد بر تنش کافور ناب      
به دیبا تنش را بیاراستند           ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن‌دوز بر وی ببارید خون            به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت    تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج      برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر      برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید      همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب     ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید    بشست و برو جامه‌ها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن      بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران         بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار       تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان      زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای        تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند      ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید       کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش     تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس     همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند      سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت    بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان      از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند     به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار      چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم    نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز     همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت       که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز     شد آن نامور شیر گردن‌فراز
چه جویی همی زین سرای سپنج     کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی        اگر دین‌پرستی ور آهرمنی
تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای    مگر کام یابی به دیگر سرای

فرامز پس از خاکسپاری رستم و زواره و یارانش ، برای خونخواهی به کابل حمله میکند

فرامرز چون سوک رستم بداشت      سپه را همه سوی هامون گذاشت
در خانهٔ پیلتن باز کرد           سپه را ز گنج پدر ساز کرد
سحرگه خروش آمد از کرنای     هم از کوس و رویین و هندی درای
سپاهی ز زابل به کابل کشید         که خورشید گشت از جهان ناپدید
چو آگاه شد شاه کابلستان         ازان نامداران زابلستان
سپاه پراگنده را گرد کرد           زمین آهنین شد هوا لاژورد
پذیرهٔ فرامرز شد با سپاه          بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپه را چو روی اندر آمد به روی      جهان شد پرآواز پرخاشجوی
ز انبوه پیلان و گرد سپاه         به بیشه درون شیر گم گرد راه
برآمد یکی باد و گردی کبود        زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود
بیامد فرامرز پیش سپاه           دو دیده نبرداشت از روی شاه
چو برخاست آواز کوس از دو روی       بی‌آرام شد مردم جنگجوی
فرامرز با خوارمایه سپاه        بزد خویشتن را بر آن قلبگاه
ز گرد سواران هوا تار شد      سپهدار کابل گرفتار شد
پراگنده شد آن سپاه بزرگ     دلیران زابل به کردار گرگ
ز هر سو بریشان کمین ساختند      پس لشکراندر همی تاختند
بکشتند چندان ز گردان هند      هم از بر منش نامداران سند
که گل شد همی خاک آوردگاه      پراگنده شد هند و سندی سپاه
دل از مرز وز خانه برداشتند      زن و کودک خرد بگذاشتند
تن مهتر کابلی پر ز خون     فگنده به صندوق پیل اندرون
بیاورد لشکر به نخچیرگاه      به جایی کجا کنده بودند چاه
همی برد بدخواه را بسته دست    ز خویشان او نیز چل بت‌پرست
ز پشت سپهبد زهی برکشید      چنان کاستخوان و پی آمد پدید
ز چاه اندر آویختنش سرنگون     تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چهل خویش او را بر آتش نهاد   ازان جایگه رفت سوی شغاد
به کردار کوه آتشی برفروخت    شغاد و چنار و زمین را بسوخت
چو لشکر سوی زابلستان کشید      همه خاک را سوی دستان کشید
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد       به کابل یکی مهتری شاه کرد
ازان دودمان کس به کابل نماند    که منشور تیغ ورا برنخواند
ز کابل بیامد پر از داغ و دود      شده روز روشن بروبر کبود
خروشان همه زابلستان و بست        یکی را نبد جامه بر تن درست
به پیش فرامرز باز آمدند                        دریده بر و با گداز آمدند
به یک سال در سیستان سوک بود      همه جامه‌هاشان سیاه و کبود

4 رای
1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
5,00/5
Loading...

مقالات و نقدهای مشابه

مشاهده همه

جدیدترین کتاب‌های صوتی

مشاهده همه
دیدگاه ها

لطفا دیدگاهتان را بنویسید

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

من ربات نیستم *در حال بارگیری کپچا پلاس ...