کتاب امینه نوشته مسعود بهنود داستان زندگي دختری است كه خاتون نام دارد اما از شرايط جامعه و نحوه رفتار با زنان راضي نيست .
خاتون دختری اصفهانی و باهوش است كه سواركاری و جنگاوري می آموزد و به عقد شاه سلطان حسين صفوی در مي آيد .
امینه شرح زندگی اوست كه چگونه از دربار صفوي به ميان شمالي ها و تركمن ها رفته و پايه گذار سلسله قاجار مي شود!
کتاب امینه قصه است
کتاب امینه قصه است. مسعود بهنود هم اعتراف میکند که قصه است. ولی این قصه آنقدر خوب تعریف شده است که در هنگام خواندن آرزو میکنی ای کاش حقیقت داشت.
امینه پیش از آنکه داستان باشد که البته هست ، کتابی است تاریخی از دوران فروپاشی صفویه، و ظهور و سقوط نادرشاه افشار و کریم خان زند.
امینه نگاهی است به بانوانی که زمینه شکل گیری سلسله قاجاریه را فراهم آوردند و آن را دست به دست از خلال خونریزی ها، در بین خود برای مدت طولانی حفظ کردند.
امینه تاثیر زنان باهوشی را نشان می دهد که از میان حرمسراهای شاهان قاجار برخاسته اند.
اما اگر از عدم تطابق قصه با تاریخ بگذریم، در این کتاب درسهایی نهفته است.
آنجا که امینه به اروپا میرود و تفاوت جایگاه زنان در جامعه اروپا را با جایگاه آنان در حرمسرای شاهی مقایسه میکند.
آنجا که اعتقادات خرافی شاه سلطان حسین صفوی و اطرافیانش چگونه باعث استیلای افغانان بر ایران و عقبافتادگی کشور میشود. و تفاوت فرمانروایان و شاهانی که از مشاوران خوب بهره میبرند و آنها که خود را از آن محروم میسازند.
امینه در فرانسه داستان خونریزیهای محمود افغان در اصفهان را از زبان حیدر بیک برای ولتر تعریف میکند.
او روایت میکند که حیدربیک در بین اجساد خونآلود خانوادهاش برای زنده ماندن خود را به مردن میزند. ولتر در عکس العمل به این داستان چند بار تکرار میکند:
انتخاب مرگ برای گریز از مرگ! زنده باد زندگی.
چه جمله زیبایی اگر دقیقتر به آن نگاه کنیم.اگر مرگ را فقط مرگ فیزیکی ندانیم.
اگر در شرایط سخت امید را از دست ندهیم و مرگ را آرزو نکنیم، بلکه راه مبارزه با آن را جستجو کنیم. اگر صبر داشته باشیم.این چرخ زندگی است که میچرخد و هر طرف آن رنگی دارد.
مقدمه مسعود بهنود در ابتدای کتاب امینه
اول اين را شروع کنم که مي خواهم برايتان قصه بگويم يک قصه تاريخي مي توانيد فرض کنيد که اصلا هيچ يک از شخصيت ها واقعي نيستند راستي هم انها اسانه اند به خصوص خود امينه من در بعد از ظهر يک روز پاييزي به فکر او افتادم .
يعني خودم نيفتادم ان کسي من را به اين فکر انداخت که حالا براي خودش کسي شده و بعيد نيست به خاطر انتشار اين کتاب عليه من شکايت کنند.
اما فکرش را کرده ام اگر وکيل بگيرد و مرا به محکمه بکشاند مدرکي دارم که نشان مي دهد خودش با همان خط خرچنگ قورباغه اش به من نوشته که هر کار خواستم با اين قصه بکنم.
اگر حالا بعد از چند سالي جلوي من سبز شود و چشمان درشت سياهش را به من بدوزد و بگويد : چرا اين کار را کردي ؟به او خواهم گفت :تو چرا مرا گول زدي ؟ چرا بازيم دادي ؟پس يکي تو زدي يکي هم من بي حساب … بله ؟
و او چه دارد بگويد جز ان که مثل دفعه قبل خودش را بزند به ان راه يعني کاريست گذشته حالا بيا برويم به بسطام به زيارت مزار با يزيد . و بعد هم شروع کند با ان لهجه نيمه افغاني نيمه تاجيکي خواندن :ان شنيدستم که روزي با يزيد … و من هم بگويم بابا تو سعدي نخوان ! و بعد بخنديم .
به هر حال فکرش را کرده ام و تمام اطراف قضيه را سنجيده ام . تازه به شما که خواننده اين قضيه هستيد ربطي ندارد
شما مي خواهيد يک قصه بخوانيد و کسي هم يقه شما را نخواهد گرفت که چرا به کتاب تاريخي مي گويي قصه . يا چرا به قصه مي گويي کتاب تاريخي . پس قصه تان را بخوانيد و بعد که تمام شد چشم هايتان راببنديدو کاري را بکنيد که من کردم .
روزي که نوشتن اين قصه تمام شد اول دلم براي امينه تنگ شد .
بعد براي قائم مقام و ميرزا تقي خان امير کبير که در مسير اين قصه به نا جوانمرديي کشته شدند و براي ميليونها نفري که در اين نزديک به سيصد سال در اين دنيا زندگي کردند .
نمي دانم براي کدامشان کمي گريه کردم .
بعد رفتم و نوار يک آواز محلي ترکمني را گذاشتم و نشستم به گوش دادن .
نمي دانم همان شب بود يا فردايش که با کامبخش و مريم و اطي جان را افتاديم طرف ترکمن صحرا .
رفتم براي چندمين بار تا شايد نشانه اي غير از ان شال ترکمني از اين قصه در عالم واقعيت پيدا کنم.