افکار فردریش نیچه شامل مطالبی مانند جنون و مرگ نیچه ،نیچه و مسئله سقراط ، عقل در فلسفه
زندگی و افکار نیچه به همراه معرفی و تحلیل کتاب غروب بت ها
بی تردید بسیاری از اهل مطالعه و دوستداران فلسفه نام نیچه را شنیده اند با توجه به تاثیری که آثار این فیلسوف آلمانی بر فلسفه غرب و تاریخ اندیشه مدرن بر جای گذاشته است در نوشتار گزاره هایی از زندگی و افکار نیچه به همراه معرفی و تحلیل کتاب غروب بت ها شامل مطالبی مانند جنون و مرگ نیچه، نیچه و مسئله سقراط و عقل در فلسفه تقدیم شده است .
زندگی و افکار نیچه
فریدریش ویلهِلم نیچه Friedrich Wilhelm Nietzsche در اکتبر سال ۱۸۴۴ در شهر کوچک روکن واقع در لایپزیک پروس پای بر عرصه گیتی نهاده و پس از سپری کردن 54 سال ، در اوت سال ۱۹۰۰ چشم از جهان فروبست.
آثار این فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک* بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی ، تأثیری عمیق بر فلسفهٔ غرب و تاریخ اندیشهٔ مدرن بر جای گذاشتهاست.
*فیلولوژی کلاسیک: classical philology به دانش بررسی «کلاسیک» زبانهای هندواروپایی، ازجمله یونانی باستان، لاتین باستان و سانسکریت گفته میشود.
پدر فردریش نیچه معلم و کشیشی پروتستانی و مادرش فرانسیسکا نیچه بود که یک سال پیش از متولد شدن نیچه در سال ۱۸۴۳ ازدواج کردند.
روز تولد نیچه همزمان با تولد فردریش ویلهم چهارم از خانواده سلطنتی بود و به همین دلیل پدر وی به مناسبت همزمانی تولد پسرش با پادشاه وقت پروس * نام وی را فردریش ویلهم گذاشت.
* پروس Prūsa کشوری قدیمی که در آنزمان شامل بخشی هایی از آلمان، لهستان، روسیه، لیتوانی، دانمارک، بلژیک،جمهوری چک، سوئیس امروز می شد.
آنها صاحب دو فرزند دیگر نیز شدند. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر یک بیماری مزمن مغزی درگذشت و برادرش “لودویگ جوزف” هم شش ماه پس از درگذشت پدرشان در دو سالگی فوت کرد.
سپس نیچه به همراه مادر و خواهرش , الیزابت فورستر-نیچه به ناومبورگ نقل مکان کرد. در آنجا با مادربزرگِ مادری و دو عمهٔ مجرد نیچه زندگی میکردند. وی پس از فوت مادربزرگش در سال ۱۸۵۶، به خانهٔ اصلی خود که هماکنون به موزه و مرکز مطالعات نیچه بدل شدهاست نقل مکان کردند.
پس از فارغالتحصیلی در سپتامبر ۱۸۶۴،به امید رسیدن به مقام کشیشی در کلیسای پروتستان، در دانشگاه بن به تحصیلِ الهیات و فیلولوژی کلاسیک مشغول شد. او و دوستش پائول یاکوب دویسِن , دورهای کوتاه به عضویت انجمن برادری بوشِنشافت (Burschenschaft) در فرانکونی ( منطقهٔ تاریخی دوکنشین فرانکونی در آلمان ) درآمدند. پس از یک ترم تحصیل، نیچه به مطالعات الهیاتی خویش پایان داد و ایمان و اعتقادات مسیحی خویش را رها کرد.
در همان دورانِ نگارش مقالهٔ خود با عنوان «سرنوشت و تاریخ» در سال ۱۸۶۲، نیچه استنباط کرده بود که تعالیم بنیادین مسیحیت تحتِ تأثیر پژوهشهای تاریخی بیاعتبار گشتهاست, اما از سویی به نظر میرسد در همین دوران کتاب «زندگی مسیح» نوشتهٔ داوید اشتراوس David Strauss نیز بر نیچۀ جوان تأثیری عمیق بر جای ذاشتهاست.
افزون بر این، کتاب «جوهر مسیحیت» نوشتهٔ لودویگ فوئرباخ Ludwig Feuerbach که در آن نویسنده استدلال کردهاست که مردم خدا را آفریدهاند بر نیچه تأثیرگذار بود.
در ژوئن ۱۸۶۵، نیچه در نامهای به خواهر ِمذهبیِ خود ,خبر از رها کردن ایمان مذهبی خود داد.
نیچه در بخشی از این نامه چنین مینویسد:
«و اینگونه راهها از یکدگر جدا افتد: اگر طالب خوشی و آرامش روح هستی، پس ایمان داشته باش. لیک اگر طالب آنی که مُریدِ حقیقت باشی، پس تحقیق و جستجو کن…»
نیچه در سال ۱۸۶۵ تمامیِ آثار آرتور شوپنهاور Arthur Schopenhauer را مطالعه کرد.
او بیداری علایق فلسفی خود را مرهونِ مطالعهٔ کتاب «جهان همچون اراده و تصور» اثر شوپنهاور میدانست؛ و بعدها تصدیق کرد که او یکی از معدود اندیشمندانی است که برایشان احترام قائل است، و بخش «شوپنهاور همچون آموزگار» را در کتاب «تأملات نابهنگام» به افتخار او به نگارش درآورد. او در دانشگاه لایپزیک با فلسفهٔ یونان نیز آشنا گردید.
در سال ۱۸۶۹ با ۲۴ سال سن، به کُرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل دست یافت که جوانترین فرد در نوع خود در تاریخ این دانشگاه بهشمار میرود.
او در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورکهارت» Jacob Burckhardt نویسنده کتاب «تمدن فرهنگی رنسانس در ایتالیا» داشت. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر Wagner آهنگساز آلمانی دوستی نزدیکی داشت. نیچه بعدها گوشهٔ انزواء گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.
او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با “واگنر” آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» میخواند.
برتراند راسل Bertrand Russell در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه میگوید:
«ابرمردِ نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانهای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم میداند.»
با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود.
در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی میکرد بخش عمدهای از آثار معروف خود را آفرید.«لو آندره آس سالومه» دختر یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناکترین عشق نیچه بدل شد. او میگوید:
«من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.»
اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد.
زندگی و افکار نیچه: جنون و مرگ نیچه
در باب شروع جنون نیچه روایتی معروف وجود دارد که میگوید روز سوم ژانویه ۱۸۸۹ نیچه در میدان کارلو آلبرتو در تورین (میدانی در شهر زیبای “تورین”در ایتالیا) داشت قدم میزد که با صحنهٔ شلّاق زدنِ یک اسب توسط یک کالسکهچی روبرو گردید.
نیچه با دیدنِ این صحنه منقلب میشود و به سوی آن حیوان میشتابد: نیچهٔ گریان گردن اسب را در آغوش میگیرد و با مهربانی نوزاش میکند؛ و پس از چند لحظه در برابر چشمان حیرتزدهٔ کالسکهچی و ناظران ناگهان نقش بر زمین میشود. جنون و کسوف معنویِ نیچه با این اتفاق در میدان کارلو آلبرتو در شهر تورین ِ ایتالبا آغاز میشود.
نیچه زندگی شخصی پر تلاطمی داشت و چندان با زنان هم میانهای نداشت. نیچه دائماً بیمار بود و سردرد داشته و این سردردها را نتیجه زایش افکار نو میدانستهاست.
نیچه در ده سال آخر عمرش عملاً مجنون بود و خواهرش از او مراقبت میکرد.
نظریاتی متفاوت در چگونگی مجنون شدن نیچه وجود دارد ولی یکی از این نظریات به استناد برخی پاره نوشته های نیچه ,بیش از پیش تقویت میشود و برخی از پژوهشگران از جمله پییر کلوسفسکی با استناد به آنها به دیوانگی ِ ساختگی نیچه اعتقاد دارند.
مثلاً او در کتابِ « سپیدهدم » چنین مینویسد:
«تقریباً در همهجا جنون و دیوانگی راهِ اندیشهٔ جدید را باز میکند… قدیمیها فکر میکردند که آنجا که جنون ظاهر میشود ذرهای نبوغ و خردمندی نیز همراهِ آن است… وقتی انسانِ برتر میخواهد یوغِ اخلاقِ حاکم را متلاشی و قانونی جدیدی را وضع کند ناچار است دیوانه شود؛ یا اگر واقعاً دیوانه نباشد (با رجوع به متن کتاب مشخص میشود که نیچه زیر عبارت «اگر واقعاً دیوانه نباشد» خط کشیدهاست.)
خود را به دیوانگی بزند… مشاهده میشود که حتی نوآوران علمِ عروض مجبور شدهاند نگرشِ شاعریِ تازهٔ خود را زیر نقابِ جنون پنهان و مطرح کنند… چگونه میتوان دیوانه شد وقتی دیوانه نباشی و شجاعتِ وانمود کردن به آن را نداشته باشی؟… ای نیروهای الهی به من دیوانگی عطا کنید، آری دیوانگی عطا کنید تا بتوانم بالأخره خودم را باور کنم! آری به من هذیان، تشنج، روشنایی و تاریکی بدهید…»
نیچه در ادامه مینویسد که در یونان باستان سه شیوهٔ جنون وجود داشتهاست:
جنون ساختاری (وجودی)، جنون عمد (ارادی) و جنون ساختگی (تظاهر).
در گفتارِ دیگری از همین اثر، نقش مؤثر جنون در تغییر و تحوّل جامعهٔ سنتی مطرح شدهاست و چنین مینویسد:
«تمامیِ رهبرانِ معنوی ملتها به عوامل دیوانگی و شهادت متوسل میشدند و با تغییر آداب و رسوم جامعه روند راکد آن را متحوّل میکردند.»
نیچه در کتاب « دانش طربناک» میگوید که مردمِ عوام اشخاصِ برجسته و تاریخساز را دیوانه میپندارند و چنین مینویسد:
«به چشم عوام، احساسات والا و سخاوتمندانه فاقدِ فایدهٔ عملی و در نتیجه به دور از واقعیت است… آدمهای حقیر، آدم نجیب و بزرگمنش را دیوانه میپندارند، چون او سرشتِ نامعقولتری دارد. کشش انسانهای برتر به طرف چیزهای استثنائی است، چیزهایی که هیچ جذابیتی برای سایر مردم ندارد.»
او همچنین در نامهای به “پیتر گاست” صمیمیترین دوست خود مینویسد:
«هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»
اطلاعات وسیع نیچه در زمینه زبانها، تاریخ، فرهنگ، از جمله یونانی و رومی و پژوهشهایی که صورت میدهد نشان از تسلط او بر فرهنگ و فلسفه ایران باستان دارد؛ مثلاً در «روزگار تراژیک یونانیان» که از نخستین آثار او است. شناخت او دربارهٔ تاریخ و فرهنگ یونان و روم، و مطالعهٔ آثار تاریخیِ بازمانده از ایران باستان، سبب آشنایی و علاقهٔ زیاد او به تاریخ و فرهنگِ ایرانِ باستان گردید.
ادامه زندگی و افکار نیچه
نیچه یکی از نمونههایِ عالی خردمند بینای دیونوسوسی * خود را در حافظ مییابد.
*دیونوسوس یا دیونیزوس : Διόνυσος یا Διώνυσος نام ایزدی در اساطیر یونان که دارای دو ریشه مجزا است، از طرفی او ایزد شراب، زراعت انگور، قداست می، ناظر بر جشنهای مقدس و حاصلخیزی طبیعت است و از طرفی دیگر دیونیسوس نشاندهندهٔ ویژگیهای برجسته هنر ادیان مختلف همانند کسانی که در الوزیس به عبادت میپرداختند.)
نام ِ حافظ ده بار در مجموعۀ آثارِ نیچه آمدهاست. بیگمان، دلبستگی گوته به حافظ و ستایشی که در دیوان غربی-شرقی از حافظ و حکمتِ شرقی او کرده، در توجه نیچه به حافظ نقشی اساسی داشتهاست.
در نوشتههای نیچه نامِ حافظ در بیشتر موارد در کنار نامِ گوته میآید و نیچه هر دو را به عنوانِ قلههای خردمندیِ ژرف میستاید.
حافظ نزدِ او نمایندهٔ آن آزادهجانی شرقی است که با وجدِ دیونوسوسی، با نگاهی تراژیک، زندگی را با شور سرشار میستاید، به لذّتهای آن روی میکند و، در همان حال، به خطرها و بلاهای آن نیز پشت نمیکند (بلایی کز حبیب آید، هزارش مرحبا گفتیم!). اینها، از دید نیچه، ویژگیهای رویکرد مثبت و دلیرانه، یا رویکرد «تراژیک» به زندگی ست.
زندگی و افکار نیچه: معرفی کتاب غروب بت ها
کتاب غروب بت ها Twilight of the Idols یا “فلسفیدن با پتک” که شاید در برابر غروب خدایان واگنر نوشته شده باشد.
این کتاب در سال 1888نوشته شد و در نهایت یک سال بعد در سال 1389 به مرحله انتشار رسید. نیچه مجموعهای از باورها، افکار و اعتراضات خود را در این کتاب گرد هم آورده است. اگر شما نیز از جمله کسانی هستید که علاقهمند به شناخت افکار و اندیشههای نیچه هستید، خواندن کتاب غروب بتها از این نویسنده به شما پیشنهاد میگردد.
فردریش نیچه در معرفی کتاب غروب بت ها در متون آغازین کتاب اینگونه گفته است:
«در این کتاب که صد و پنجاه صفحه هم نمیشود، با آن لحن شادمانه و سرنوشت سازش، اهریمنی میخندد… کتابی است بر روی هم بیمانند، که پرمایهتر از آن، بر پای خویش ایستادهتر از آن، زیر و زبر کنندهتر از آن، و شریرتر از آن کتابی نیست. کسی که بخواهد درکی برقآسا از آن داشته باشد که پیش از من همهچیز چه واژگون ایستاده بوده است، میباید از این کتاب شروع کند. آنچه عنوان کتاب بت مینامد، درست همان چیزی است که تاکنون حقیقت نامیده شده است. غروب بتها به زبان ساده یعنی پایان کار حقیقت دیرینه…»
متن زیر از ِ پادکستی با اجرای محمدرضا عشوری , گرفته شده است.
نیچه در کتاب غروب بت ها مفاهیم اصلی فلسفهی خود را خلاصه کردهاست، خلاصه کردن خلاصهی فلسفهی نیچه کار آسانی نیست. نیچه در همین کتاب میگوید:
بلندپروازی من آن است که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید.
برای فهم این کتاب لازم است که با تاریخ فلسفه و آثار فیلسوفان قبل از نیچه آشنا بود ولی جای نگرانی نیست چون هر کجا که احساس کردم بعضی مسائل نیاز به توضیح دارند، اضافه کردهام اگرچه کامل نیست اما امیدوارم علاقهای در شما به وجود بیاورم که خودتان مطالعه کنید.
نیچه در کتاب غروب بت ها به جنگ همهی ارزشها میرود، نام غروب بتها طعنهای است بر کتاب غروب خدایان اثر واگنر و بتها نماد ارزشها هستند. ابتدا نشان میدهد که این بتها چه میکنند و چه میگویند و سپس آنها را نقض میکند یا به تعبیر خودش: “این نوشتار کوچک اعلام جنگی است بزرگ: و در بابِ به صدا در آمدنِ بتها، آنچه اینبار به صدا درمیآید نه بتهایِ زمانه که بتهای جاودانهاند.”
کتاب غروب بت ها از ده فصل تشکیل شده است:
- فصل اول گزینگویههایی از نیچه است که در جملاتی کوتاه بعضی مفاهیم را توضیح میدهد و به دلیل اینکه قابل خلاصهسازی و تعریف نیستند در این خلاصه یا اپیتومی به آن نمیپردازم.
- نیچه در فصل دوم سراغ سقراط و یا اولین بتی میرود که قصد دارد با ضربات پتکش نابودش کند.
- در فصل سوم به داستان عقل در فلسفه میپردازد و نشان میدهد چطور فلسفه به سمت عقل کشیده شد و حواس را کنار گذاشت و جهانی حقیقی آفرید که با جهان واقعیای که در آن زندگی میکنیم متفاوت است.
- در فصل چهارم سراغ این جهانِ حقیقی میرود با عنوان «چطور این جهانِ حقیقی افسانه از کار درآمد».
- در فصل پنجم سراغ اخلاق میرود،
- در فصل ششم با عنوانِ «چهار خطای بزرگ»، خطاهای شناختی و داوری ما را مطرح میکند،
- فصل هفتم با عنوان بهبود بخشان بشریت به رویکردهایی میپردازد که در طی تاریخ برای بهبود انسانها طراحی شدند،
- فصل هشتم با عنوان «آنچه آلمانیان از دست میدهند» و مربوط به جامعه آلمانی آن روزهاست و به آسیب شناسی این جامعه میپردازد که من در این خلاصه به این دلیل که ممکن است جذابیتی برای خواننده نداشته باشد به آن نمیپردازم، در فصل “پویندگی های مرد نابهنگام” به انواع و اقسام باورها، هنرمندان، عقاید، متفکران و … می تازد
- در فصل آخر با عنوان «آنچه من وامدار باستانیان ام» از اندک کسانی می گوید که آثارشان ارزشمند است.
زندگی و افکار نیچه: نیچه و مسئلۀ سقراط
نیچه , فلسفیدن با پتک ِخود را ابتدا با سقراط شروع میکند، اما چرا سقراط انقدر برای نیچه مهم است که یک فصل کتاب را به نام او اختصاص داده است؟
سقراط از مهمترین فلاسفهی غرب است که شاگردانش خط سیر فکری فلاسفهی بعد از خودشان را تعیین کردند، یکی از مهمترین شاگردان سقراط یعنی افلاطون کسی است که بیشتر آثار به جا مانده از سقراط را در کتابهایش آورده است، محققان معتقدند کتابهای اولیه افلاطون بیشتر نظریات سقراط بودند و کتابهای متأخرتر افلاطون حاوی نظرات خودش هستند، شاگرد افلاطون یعنی ارسطو یکی از تاثیرگذارترین فیلسوفان روی زمین است، فلسفهی او هم در مسیحیت و هم در فلسفهی اسلامی بیشترین تأثیر را داشته است. مواجه شدن با این میراث فکری و نفی تفکرات این فیلسوفان و یا به تعبیر نیچه فرزانگان، عواقب خطرناکی داشته است، همهی ما داستان گالیله را شنیدهایم.
حمایت کلیسا از فلسفهی ارسطو و به تبع آن فلسفهی افلاطون و سقراط منجر به صدها سال جمود فکری در فلسفهی غرب شد. نیچه هنوز اثرات این جمود فکری را در جامعه تشخیص میداد و همین امروز هم با گذشت ۱۱۸ سال از مرگ نیچه هنوز هم هستند کسانی که ارج و قرب زیادی برای سقراط و شاگردانش قائل هستند و چون بُت می پرستندش.
نیچه سقراط را از دید اینها “فرزانهترین مردمِ همهی روزگاران” مینامد و میگوید این فرزانگان در یک دیدگاه مشترک بودند و آنهم این که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
در کنار این دیدگاه، باوری هم وجود دارد که میگوید چیزی که خیلی از متفکران و فیلسوفان یکسره اعلام میکند حتماً حقیقت دارد پس زندگی واقعاً ارزش زیستن ندارد.
نیچه ما را دعوت میکند که این باور را مردود کنیم و دیدگاه بی ارزش بودن زندگی را به چالش بکشیم.
نیچه در این باره میگوید:
“ارزش زندگی را ارزیابی نمیتوان کرد، نه هیچ زندهای در این باره داوری میتوان کرد نه هیچ مردهای. زیرا زنده طرفِ ماجراست، یا همان موضعِ دعواست نه داور آن؛ و مرده هم به دلیلِ دیگر. فیلسوفی که در ارزش زندگی مسئلهای ببیند همین دلیلی است بر ضدّ او، پرسش نمادی است در برابر خردمندی او، [زیرا این] کاری است نابخردانه. یعنی اینکه تمامی این خردمندان بزرگ نه تنها تباهی زده بودند که خردمند نیز نبودهاند.”
نیچه با همین جمله و بررسی یک گزاره از این فیلسوفان، طومار کل فلسفه و خردمندی سقراط و تمام کسانی که از سقراط مایه گرفتند را میپیچد و در ادامه دلایلی بیشتری میآورد که سقراط که بود و چه کرد و چرا این گزاره درست است.
نیچه ادامه میدهد و میگوید:
“سقراط از نظر تبار از پست ترین مردمان بود” و “بسیار زشت بود” و معتقد است “دیوچهر دیونهاد است” و داستانی تعریف میکند از بیگانهای سیماشناس که به محض دیدن سقراط رودرروی خودش میگوید او دیوی است که همهی شهوتها و آزها را در خود دارد و سقراط چنین پاسخ میدهد: چه خوب مرا میشناسی سرورم.
“با سقراط ذوق یونانی به جدلگری میگراید حال به راستی چه رخ میدهد: نخست آنکه یک ذوق والا به در می رود و با فن جدل فرومایگان فرادست می شوند. پیش از سقراط در جامعهی آبرومند از جدلگری خوششان نمیآمد و آن را رفتاری ناپسند میشمردند زیرا آدمها را با نشان دادن نادانیاشان رسوا میکرد و دست میانداخت. همچنین به این شیوه از دلیلآوری بدگمان بودند چیزهای شریف همچون مردمان شریف دلایلشان را اینگونه در کف نمیگیرند همهی دست خود را رو کردن کار ناشایستی است هرچیزی که نخست میباید به اثبات برسد ارزش چندانی ندارد.” و ادامه میدهد: “آدمی هنگامی به جدل روی میآورد که سلاح دیگر نداشته باشد باید به زور نشان دهی که حق با توست، اثر هیچ چیزی را به آسانی اثری که یک جدلگر میگذارد نمی توان زدود تجربهی هر مجلس سخنرانی و بحث گواهی است بر آن.”
و ادامه میدهد:
“اهل جدل ابزار بیرحمانهای برای زورگویی در دست دارند، با پیروزی در جدل حریف را رسوا میتوان کرد جدلگر بر دوش طرف میگذارد تا اثبات کند که نادان نیست، او را به جوش میآورد و در همان حال دست و پای او را با استدلال میبندد. جدلگر زور عقل حریف را می گیرد.”
اما نیچه در ادامه میپرسد مردم با این اوصاف چرا شیفتۀ سقراط شدند؟ نیچه در پاسخ میگوید:
یکی از دلایلی که مردم شیفتهی سقراط شدند این بود که سقراط با جدل راه جدیدی برای زورآزمایی کشف کرده بود و غریزهی زورآزمایی یونانیان را تحریک میکرد او برای مسابقهی کُشتی مردان جوان با نوجوانان شکل تازهای یافته بود، سقراط نیز شهوت پرست بزرگی بود.
همچنین سقراط فهمیده بود تباهی آرام آرام همه جا در حال گسترده شدن است و فهمیده بود که همهی عالم به درمانِ او نیاز دارند، به آن کلک شخصی خویشتنداریاش، غریزهها همه جا دستخوش آشوب بود، همه جا پا را از هر مرزی فراتر گذاشته بود هنگامی که آن سیماشناس به سقراط گفت وجودش سیاهچال همهی خواهشهای زشت است، سقراط گفت درست است اما من به همه آنها چیره شدهام. حرف گزافی که دیگران را شیفته میکرد.
نیچه در ادامه دربارهی درمان سقراط میگوید:
“هنگامی که نیاز باشد از عقل خودکامهای ساخته شود چنان که سقراط ساخت خطر اینکه چیزی دیگر به نام عقل خودکامگی کند هیچ کم نیست. در آن روزگار، عقلانیت را رهایی بخش احساس میکردند چرا که آدمیزاد در خطر بود و یک راه بیشتر در پیش نداشت یا نابود شدن یا عقل ورزیدن بیهوده، اخلاق پرستی فیلسوفان یونانی از افلاطون به بعد بیمارگونه است مثل جدل دوستیشان. گزارهی عقل = فضیلت = سعادت یعنی به پیروی از سقراط میباید در برابر هوسهای تیره و تار همواره روشنایی روز عقل را کاشت.”
و ادامه میدهد:
عقلانیت به هر بها، زندگانیِ روشنِ سردِ پرواگرانهی هشیارانه، زندگانی بدون غریزه، زندگانی غریزه ستیز خود جز یک بیماری نبوده است. و نه هرگز راهی برای بازگشت به فضیلت، به سلامت و به سعادت. این که می باید با غریزهها جنگید نسخهای است که تباهی زدگی میدهد تا زمانی که زندگی میبالد سعادت برابر است با غریزه.”
سرانجام نیچه می پرسد که :
“آیا سقراط خودش فهمید؟ آیا در آن خردمندی رویکرد دلیرانه به مرگ سرانجام این را با خود گفت؟ این آتن نبود که جام شوکران را به او داد، او آتن را به دادن جام شوکران واداشت او زیر لب با خود گفت: سقراط طبیب نیست این جا مرگ، طبیب است و بس سقراط خود جز بیمار دیرینه ای نبوده است.”
زندگی و افکار نیچه: عقل در فلسفه
نیچه می گوید خصلت ویژهی فیلسوفان نفرت از ایدهی شُدن است، شدن در برابر بودن، یکی از دوگانههای دیرینهی فلسفه بودهاست. در حقیقت اینجا نیچه دارد به فلسفهی افلاطون میتازد و ایدهی جهان مُثُل را زیر سئوال میبرد برای توضیح جهان مُثُل افلاطون مثالی که خود افلاطون در کتاب جمهورش آورده را نقل میکنم:
” ابتدا یک غار را در نظر بگیرید، که در آن تعدادی انسان از بدو تولد در حالی که به دیوار غل و زنجیر شدهاند، به طوری که همیشه رویشان به سمت دیوار روبهرو بودهاست و هیچگاه پشت سر خود را نگاه نکردهاند. در پشت این افراد آتشی روشن است و در جلوی این آتش نیز مجسمههایی قرار دارند و هنگامی که حرکت میکنند سایهٔ آنها بر دیوار روبهرو میافتد.
در واقع این مجسمهها همان اعتقادات و عقاید این گروه از افراد هستند که سایهٔ آنها بر روی دیوار منعکس میشود.
در این میان، ناگهان زنجیر از پای یکی از این زندانیان که به سوی دیوار غار نشستهاست بازمیگردد؛ و آن شخص به عقب برمیگردد و پشت خود را میبیند و سپس از دهانهٔ غار به بیرون میرود. او تازه متوجه میشود که حقیقت چیزی جز آن است که در داخل غار قرار داشت. در واقع، این جهانِ خارج همان عالم مثل افلاطونی است که شخص، هنگامی که به آن میرسد متوجه میشود که حقایقِ جهان چیزی جز این است و داخل غار کجا و خارج آن کجا! شخصی که به عالم خارج از غار رفته و از آن آگاهی کسب کردهاست تصمیم میگیرد که به غار برگردد و دیگران را نیز از این حقیقت آگاه کند؛ و هنگامی که به سوی آنان میرود تا آنها را نسبت به جهانِ خارج آگاه کند و بگوید که حقیقت چیزی جز این است که شما به آن دل بستهاید، با برخورد سرد زندانیان مواجه میشود، و آنان حرف وی را دروغ میپندارند.
در واقع این تمثیل بیان میکند که این جهان سایهایست از آن جهان حقیقی که همان عالم کلی یا عالم مُثُل میباشد.
غار نیز تمثیلی است از این عالم که همان سایهٔ مثل است و تنها کسی که میتواند خود را به عالم حقیقی برساند فیلسوف است و وظیفهٔ فیلسوف این است که خود را از این عقاید باطل و غیر عقلانی مردم دربارهٔ خدا و جهان هستی به دور کند و حقیقت را از خاستگاه حقیقی آن یعنی همان عالم مثل لایتغیر جستجو کند.”
در فلسفۀ افلاطون حقیقت و جهان حقیقی، جهانی است که همه چیز در آن ثابت است و به اصطلاح فقط وجود یا نمود دارد و تغییر نمیکند و این جهانی که ما در آن زندگی میکنیم به دلیل همین تغییر و شدن سایهای است از جهان حقیقی، اما نیچه به چیرگی بودن یا وجود در فلسفه غربی میتازد و معتقد است که هستی شدنی جاودانه است و این فرآیند شدن را مساوی وجود یا نمود میداند و همین جهان را تنها جهان موجود میداند و میگوید:
“آنچه فیلسوفان در درازنای هزارهها دستورزی کردهاند همگی مومیاییهای مفهومی بودهاند. هیچ چیز واقعی از دستانشان زنده بیرون نیامدهاست.”
همگی به وجود ایمان دارند و از آنجا که دستشان به آن نمیرسد دنبال دلایلی میگردند که آن را از دسترسشان دور نگه داشته و به حواس می رسند و گمان می کنند حواس ما را در شناخت جهان فریب میدهند.
نیچه میگوید حسها دروغ نمیگویند، آنچه دروغ را در آن ها مینشاند برداشت ماست از آنها و حسها را ابزارهایی عالی برای شناخت و مشاهده می داند و میگوید علم، امروزه از حسها نهایت استفاده را میکند و دنبال این است که بتواند بهتر و بیشتر هم استفاده کند.
نیچه در اینجا باور به وجودی که تغییر نمیکند را مساوی باور به خدا میگیرد و میگوید فیلسوفان معتقدند مفاهیمی چون وجود، مطلق، خیر و مفاهیمی از این دست که تغییر نمیکنند و فاعل و شدن ندارند باید علت وجودیشان را در خودشان جستجو کنیم یعنی خود باعث و علت خودشان هستند و از اینجا به مفهوم علت نخستین و خدا میرسند.
اما چطور به این نتیجه رسیدند؟ چون عقل همه جا فاعل و مفعول میبیند و به خواست و اراده ما به عنوان علت باور دارد، و همچنین عقل به من در مقام وجود و جوهر باور دارد و این باور را به همه چیز تعمیم میدهد و مفهوم چیز را میسازد در نتیجه گمان میکند وجود همان علت است. فیلسوفان بعدها و در زمان کانت به مقولات عقلی دست مییابند و نتیجه میگیرند این مقولات عقلی نمیتواند از راه حواس و تجربه به ما رسیده باشد پس به وجود جهانی بالاتر و وجود خدا اعتقاد پیدا میکنند.
نیچه تلاش میکند با آوردن دلایلی وجود این جهان بالاتر و حقیقی را نفی کند،
- دلیل اول اینکه همان دلایلی که برای حقیقی بودن جهان مورد نظر این فیلسوفان آورده میشود، همان دلایلی است که میتواند برای واقعی بودن جهان بهکار رود یعنی دلیل وجود جهان حقیقی و واقعی یکی است پس جهان واقعی و حقیقی هم یکی هستند. توضیح اینکه در تمثیل غار افلاطون، ابزارهای شناخت ما از جهان تغییری نکردهاند.
- دلیل دوم اینکه با متضاد کردن جهان واقعی، جهان حقیقی را ساختهاند، هرآنچه در این جهان هست را برعکس کرده و جهان حقیقیاش نامیدهاند و این تعریف مترادف با تعریف نیستی است.
- دلیل سوم اینکه افسانه سرایی درباره جهان دیگر هیچ معنایی ندارد جز اینکه ما از طریق بدگویی به زندگی و کوچک شمردن زندگی به دنبال زندگانی دیگر و بهتر هستیم و در حقیقت داریم از این زندگی انتقام می گیریم.
- و دلیل چهارم اینکه بخش بندی جهان به یک جهان حقیقی و یک جهان واقعی یا نمود را چیزی جز تباهی زدگی نمی داند زیرا نیچه نمود و وجود را برابر با حقیقت می داند.
ادامه زندگی و افکار نیچه :چگونه جهان حقیقی افسانه از کار درآمد
نیچه در ادامه به بررسی مراحل تاریخچهی تفکرات جهان حقیقی می پردازد و میگوید:
- در مرحله اول گفتند که جهان حقیقی وجود دارد و دست یافتنی است برای کسانیکه فرزانه، پرهیزکار و با فضیلت باشند. همان است که در آن به سر می برد او همان است. (در حقیقت همان مفهوم ایده یا مثل افلاطون)
- مرحله دوم: جهان حقیقی اکنون دست نیافتنی است اما وعده آن را به فرزانگان، پرهیزکاران و فضیلتمندان و به گناه کاران توبه کار دادند. (مسیحیت)
- مرحله سوم: جهان حقیقی نه دست یافتنی است نه اثبات پذیر و نه نوید دادنی اما اندیشیدن به آن به خودی خود مایه آرامش است، وظیفه است و دستور (منظور از دستور در اینجا حکم کلی اخلاق کانت است که میگوید”چنان عمل کن که بخواهی عمل تو در جهان حکمفرما شود.” ). (خورشید کهن همچنان در زمینه است اما در ورای مه و شک ایده نمایان شده است. فلسفه کانت)
- مرحله چهارم: جهان حقیقی دست نیافتنی است پس شناختنی هم نیست در نتیجه نه آرام بخش است نه وظیفه آفرین (نخستین خمیازه های عقل، خروس خوان پوزیتیویسم)
- مرحله پنجم: جهان حقیقی ایدهای که نه به کار میآید و نه دیگر وظیفه آفرین است باید از شرش خلاص شد (روز روشن، چاشتگاه، بازگشت عقل سلیم)
- مرحله ششم: از دست جهان حقیقی آزاد شدیم.دیگر جز این جهان، جهانی نیست. (نیمروز: دم کوتاه ترین سایه، پایان درازترین خطا، اوج بشریت، سرآغاز زرتشت)
اخلاق همچون ضد طبیعت
نیچه پس از نفی جهان حقیقی سراغ اخلاق میرود و میگوید اخلاق برای مهار غرایز به وجود آمد. غریزهها در ابتدا دورانی دارند که باعث بدبختیاند و قربانیان خود را با سنگینی حماقت خود نابود میکنند. در نتیجه انسان با به وجود آوردن اخلاق با این غرایز میجنگد به عنوان مثال در عهد جدید به عنوان درسی در باب مسائل جنسی گفته شده است که اگر چشمات تو را لغزاند آن را کور کن. اما نیچه میگوید نابود کردن غرایز برای پرهیز از حماقتهای ناشی از آن خود نهایت حماقت است.
نیچه اشاره ای هم به پیدایش کلیسا دارد و معتقد است کلیسا در هواداری از مسکینان در روح (یا انسانهای بی اراده) با خردورزان (یا انسانهای بااراده) میجنگید پس از این کلیسا توقع خردورزی نباید داشت. کلیسا با غرایز میجنگید و درمانش ریشه کن کردن غرایز بود نه این که تلاش کند یک هوس یا غریزه را روحانی و زیبا و خدایی کند. اما ریشه کن کردن غرایز یعنی ریشه کن کردن زندگی.
نیچه میگوید:
کسانی غرایز را سرکوب میکنند که ارادهی آن را ندارند که روی یک غریزه حد بگذارند و این سستی اراده از ضعف اخلاقی و روحی افراد نشأت میگیرد و به اعتقاد نیچه افرادی که توان پارسایی نداشتند زهرآگینترین سخنان را دربارهی غرایز گفتهاند.
یکی از مثالهایی که نیچه درباره روحانی کردن احساسات میزند عشق است و آن را پیروزی بزرگ بر مسیحیت میداند. نیچه از دشمنی کردن هم به عنوان غریزهای دیگر نام میبرد که روحانی شدهاست و میگوید در عالم سیاست هر طرف شرط ماندگاری خود را در آن میبیند که طرف دیگر از پا نیفتد. در ستیز با دشمنان است که او خود را ضروری مییابد. ما در درون خودمان هم این را احساس میکنیم در جنگ و ستیز با دشمن درونمان است که بارور و خلاق میمانیم، هیچ چیز با ما بیگانهتر از آن آرزوی دیرینهی آرامش روح، آن آرزوی مسیحی نیست.
نیچه در ادامه اخلاق را اینطور تعریف میکند:
“هرگونه طبیعتگرایی اخلاقی یعنی هر اخلاق سالم، زیر فرمان یک غریزه حیاتی است و در آن فرمانی از فرمانهای زندگی از راه قاعدهای خاص از بایدها و نبایدهاست. … اما اخلاق طبیعت ستیز درست رویاروی غریزه های حیاتی میایستد. … قدیسی که گمان می کند با سرکوب غرایز خداوند از او خرسند است یک اخته آرمانی است.. آنجا که ملکوت خدا آغاز میشود زندگی پایان مییابد.”
چهار خطای بزرگ
در ادامه نیچه به چهار خطای شناختی و داوری ما میپردازد و از آن به عنوان چهار خطای بزرگ نام میبرد.
این خطاها چنین هستند:
خطای اول
قرار دادن معلول به جای علت است و مثالی میزند از کسی که سفارش میکرد برای داشتن عمر دراز و شادکامانه و فضیلتمندانه باید کم غذا خورد، این نویسنده دلیل عمر طولانی خود را کمخوری میدانست اما در حقیقت دلیل کم خوریاش، کند بودن متابولیسم بدنش بوده است. کمخوری یا پرخوریاش دست خودش نبود. برای انسانی با مصرف بسیار زیاد انرژی، کمخوری خود عامل مرگ زودرس میشود.
یا در مثال دیگر میگوید:
“کلیسا و اخلاق میگوید کارهای بد و تجمل پرستی جامعه را به نابودی میکشاند اما من میگویم جامعهای که رو به تباهی است به کارهای بد و تجمل پرستی روی میآورد.”
“یا میگویند این حزب با چنین اشتباهاتی کار خود را به نابودی میکشاند اما من میگویم او دیگر به غریزهاش پشت گرم نیست پس کارش تمام است. هر لغزشی به هر معنا نتیجه تباهی غریزه است و فروپاشی اراده. تعریف واژه بد کمابیش همین است پس هر چیز خوب غریزی است و از این رو آسان و بی دردسر و آزادانه.
خطای دوم رابطه علیت نادرست:
آدمیان همیشه میدانند که علت هر چیزی چیست اما ایمانمان به این دانایی را از کجا آوردهایم؟ از آنجا که باور داشتیم اراده کردن همان علت کارهاست و دوم اینکه باور داریم همه علت ها در ذهن ماست و اگر به نام انگیزه در ذهن دنبالش بگردیم پیدا می کنیمش و سوم اینکه گمان می کنیم من علت اندیشه است.
نیچه در جواب میگوید:
“دنیای درون پر است از تصویرهای وهمی و خیالی، اراده هم یکی از آنهاست. اراده چیزی را تغییر نمی دهد اراده رویدادها را همراهی می کند.”
و درباره انگیزه میگوید:
“انگیزه چیزی جز یک پدیدهی سطحِ آگاهی نیست یکی از چیزهای همراه با کردار که به جای آنکه آن را آشکار کند پنهان میکند”. و دربارهی من میگوید “همچنین من نیز بازی لفظی است که از اندیشیدن و احساس کردن و خواستن دست برداشته است.”
خطای سوم
خطای سوم خطای علت های زاده خیال نام دارد و نیچه میپوید ما علاقه داریم، نخستین گمانی که با شناختهای قبلی ما و برپایهی تجربهی ما هم خوانی داشته باشد را به عنوان علت یک اتفاق در نظر بگیریم و هیچ چیز تازه و ناآزموده و ناآشنا را علت وقوع یک اتفاق نمیدانیم.
دو دسته از علت های خیالی را اینجا نیچه نام میبرد :
اول: علت احساس ناخوشایند انسان که آن را به ارواح خبیثه و یا احساس گناه مرتبط میدانند در حالی که انسان میتواند هر لحظه دلایلی برای ناخوشنودی خود فراهم کند.
دوم: علت احساس خوشایند انسان را پشت گرمی به خدا فراهم میدانند، برای چنین کسی خوب از کار درآمدن کارها احساس خوشی ایجاد نمیکند بلکه این ایمان و محبت و امید است که باعث احساس خوشایند میشود.
در حالی که نیچه علت شادکامی و ناشادی ما را بیشتر وضعیت فیزیولوژیک ما می داند.
خطای چهارم
اما خطای چهارم “اراده آزاد” نام دارد، نیچه میگوید هدف از ساختن مفهوم اراده آزاد در اساس کیفر دادن است یعنی پیدا کردن گناه کار.
“آدمیان را از آن رو آزاد پنداشتند که بتوانند آن ها را داوری کرد و کیفر داد.”
اما نیچه معتقد است که هیچ چیزی نمی تواند انسان را داوری کند چون اراده و هدف و علتی برای وجود داشتن انسان نمی شناسد و بنا نیست از راه انسان به انسان آرمانی یا آرمان شادکامی یا آرمان اخلاقی برسد و اضافه میکند که بیمعناست اگر ما هستیِ خود را در راه هدفی بدهیم که خودمان آن هدف را ایجاد کردهایم.
زندگی و افکار نیچه : بهبودبخشان بشریت
نیچه می گوید در هر دورانی به دنبال این بودند که انسان بهتری بسازند و اخلاق ابزار این کار بوده است، این بهتر کردنها دو دسته بودند: دستهی اول: رام کردن وحشیگریهای انسان و دستهی دوم پرورش گونهای خاص از انسان.
در مورد اول رام کردن انسان در حقیقت ناتوان کردن اوست نه بهبود بخشیدن و مثالش رام کردن آلمانها توسط کلیسا و موارد مشابه در آمریکا و جاهای دیگر است (نگاه کنید به فیلم پرتقال کوکی ساخته استنلی کوبریک). در این روش فرد توانایی شرارت کردن را از دست میدهد نه اینکه خودش نخواهد.
در مورد دوم پرورش نژادهای مختلف است به عنوان مثال اخلاق هندو قانونی دارد به نام مانو که وظیفه پرورش ۴ نژاد را بر عهده دارد نژاد برهمنان، نژاد جنگاوران، نژاد بازرگانان و کشاورزان و در نهایت نژاد بندگان و در برابر اینها نژاد چاندالا قرار دارد که از اینها نیستند و از خیلی چیزها محرومند. مثلا تنها خوراکی که اجازه دارند بخورند سیر و پیاز است، از آبهای چشمه و رودخانه نمیتوانند استفاده کنند و از آب مرداب ها باید بردارند.
نیچه نتیجه این نظام نژادپرستانه و طبقاتی را ظهور و بروز ادیان میداند که به روش اول ختم میشود و نیچه چه درست میبیند که مسیحیت به یاری این چاندالاها میآید و ضد نژادپرستی قیام میکند و تبدیل به نوع اول بهبود بخشان بشریت میشود. در نهایت نیچه می گوید تمام وسایلی که بنا بود با آنها بشریت اخلاقی شود از بیخ و بن غیراخلاقی بودهاند.
پویندگی های مرد نابهنگام
نیچه در این فصل یکی یکی فیلسوفان و متفکران و هنرمندانی را که نمیتواند تحمل کند را نام میبرد از جمله سِنِکا، روسو، شیلر، دانته، کانت، جان استورات میل و … و برای هر کدام توصیفی به دست میدهد مثلاً به سِنِکا می گوید گاوبازِ فضیلت، یا دانته را کفتار سراینده در گورها مینامد و بعضی از این هنرمندان و متفکران را با موشکافی بیشتر مورد بررسی قرار میدهد و دلیل اینکه چرا نمیتواند آنها را تحمل کند را میگوید و سپس برای کسانی که میخواهند در این راه قدم بردارند، یعنی خلق آثار هنری و فکری توصیههایی دارد.
مثلاً توصیه میکند دنبال روانشناسی بازاری نروند همان روانشناسیای که رمانتیکها در رمانهایشان استفاده کردند. نیچه میگوید هنر باید متهور و تغییر دهنده باشد نه آن چیزی که هست را برای ما مدل کند و هنرمند باید سرمست باشد، سرمستیای که با احساس افزایش نیرو توأم باشد. البته نیچه به هنر برای هنر عقیده دارد و میگوید بیهدفی بهتر از داشتن اهداف اخلاقی برای هنر است.
نیچه به انواع و اقسام مشاغل میپردازد و برای هر کدام اندرزهایی دارد، مثلاً به پزشکان توصیه میکند بیماری که امیدی به بهبودش نیست به سمت مرگ خودخواسته هدایت کنند، چرا که اعتقاد دارد با سربلندی مردن بهتر از زندگی در حقارت است. و از این دست توصیهها، نیچه زن ستیز است و هر چه را فکر میکند ذرهای زنانگی در آن است ناچیز میشمرد.
دوران مدرن را دوران کمتوان می نامد و میگوید
“ما مردم مدرن با خویشتننوازی و نوعدوستی پر اشتیاقمان، با فضیلتهای پُرکاریمان، با بیادعاییمان، با قانونشناسیمان، با علمیتمان – انبارنده و صرفهجو و ماشینوار- دورانی کمتوان میسازیم.” در حالیکه ویژگیهای دوران پر توان را اینگونه می داند: “شکاف میان انسان و انسان، شکاف میان رده با رده، پلورالیزم گونهها، خواست خود بودن، خواست خود را جدا دانستن.”
نیچه معتقد است در این دوران کمتوان همه شبیه هم میشوند و غایت لیبرالیسم را برابر کردن کوه با دره میداند و مردمان را کوچک و ترسو و لذتپرست میکند.
نیچه جنگ را پرورش آزادی میداند و تعریفی از آزادی میدهد که بیشباهت به تعریف آزادی در فلسفه سارتر نیست:
“آزادی یعنی خواهان پاسخگوی کردار خویش بودن؛ یعنی نگاه داشت فاصلهای که ما را از یکدیگر جدا می کند، یعنی بیاعتناتر شدن به سختی و دشواری و تهیدستی، حتا نسبت به زندگی، یعنی آمادگی برای قربانی کردن مردم در راه آرمان خویش، از جمله قربانی کردن خویش. انسان آزاد جنگاور است.”
نیچه درباره ازدواج هم میگوید ازدواج یک نهاد است و یک نهاد نباید بر یک هوس شخصی که منظورش همان عشق است بنا شود و بنیاد آن را باید بر پایهی غریزهی جنسی و غریزهی مالکیت گذاشته شود.
درباره نوابغ میگوید رابطهی نابغه با زمانهاش رابطه توانا و ناتوان است، زمانه همیشه به نسبت جوانتر است و کم مایهتر و خامتر و نااستوارتر و کودکوارتر.
اما نیچه در آخر بعد از نفی کردن همهی ارزشها و همهی متفکران و فیلسوفان و هنرمندان میگوید:
گوته آخرین آلمانی است که من به او احترام میگذارم و ادامه میدهد ای بسا از من میپرسند که “پس چرا به آلمانی مینویسم، حال آنکه هیچ جا به بدی سرزمین پدری آثار مرا نمیخوانند. اما سرانجام کیست که بداند من آیا امروزه آرزومند خوانده شدن هستم یا نه؟ چیزهایی آفریدن که دندان های زمانه از پس جویدنشان برنمیآید.”
و در ادامه میگوید:
“بلندپروازی من آن است که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب میگوید، که کسی در یک کتاب هم نمیگوید من به بشریت ژرف ترین کتابی را که دارد دادهام، زرتشت خویش را.”
آن چه من وامدار باستانیان ام
نیچه در مورد خودش میگوید:
“ذوقی که خوش ندارد آری گفتن را و خوش تر دارد نه گفتن را و از آن خوش تر هیچ نگفتن را چه درباب تمام فرهنگها، چه در باب کتابها. در اساس در زندگانیِ من از کتابهای باستانی چند کتابی بیش نیست که چیزی به شمار آید.”
از اینها یکی اشعار هوراس رومی را نام میبرد و میگوید تا به امروز از شعر هیچ شاعری آن لذت هنری را نبردهاست که در همان آغاز از چکامهای از هوراس بردهاست.
به متفکران یونانی که میرسد افلاطون را هم همچون سقراط مینوازد و سوفسطاییان را ارج مینهد و میگوید:
“فرهنگ سوفسطایی یعنی فرهنگ واقع نگر” و ادامه میدهد: “این جنبشی بود بینهایت ارزشمند در میان آن حقهبازهای اخلاق و آرمان پرستی مکتبهای سقراطی.”
زندگی و افکار نیچه : پتک سخن میگوید
در آخرین بخش کتاب غروب بت ها با عنوان پتک سخن می گوید نیچه شعری از هوراس رومی را نقل میکند که عیناً اینجا میآورم:
“چرا چنین سخت؟ زغال سنگ به الماس چنین گفت: مگر ما خویشان نزدیک نیستیم؟
چرا چنین نرم؟ برادران، من از شما چنین میپرسم: مگر شما برادران من نیستید؟ چرا چنین نرم؟ چنین سست و تسلیم؟ چرا رد و انکار در دل های شما چنین بسیار است؟ چرا سرنوشت در نگاههای شما چنین کم؟
و اگر نخواهید سرنوشت باشید و سرسخت، چه گونه توانید روزی همپای من فتح کرد؟
و اگر سختی شما نخواهد برق زند و بدرد و ببُرد، چگونه توانید روزی همپای من آفرید؟ زیرا آفرینندگان همه سختاند و سعادت در نظر شما این باد که هزارهها را چنان در چنگ بفشارید که موم را. سعادت نگاشتن خواست هزارههاست نگاشتنی همچون نگاشتن بر مفرغ، بر سختتر از مفرغ، بر اصیلتر از مفرغ. تنها اصیلترینان یکپارچه سختاند.
برادران، من این لوح نو را بر فراز شما مینهم: سخت شوید!”
آنچه در متن بالا ملاحظه کردید متنی است از پادکست : EpitomeBooks توسط محمدرضا عشوری در ساووند کلاود(soundcloud) و گوگل پادکست ( podcasts.google.com),بصورت رایگان در دسترس عموم میباشد.
کتاب صوتی غروب بت ها نوشته فردریش نیچه با ترجمه داریوش آشوری و صدای آرمان سلطان زاده در سه فایل تقدیم میشود.