داستان گیلگمش

علاقه مندی
ارسال به...
3 رای
1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
3,67/5
Loading...
داستان گیلگمش اثری حماسی و نخستین قهرمان انسانی
سلام صدا 3149بازدید , 19 آذر 1400 بدون دیدگاه

داستان گیلگمش Epic of Gilgamesh نخستین قهرمان انسانی و نخستین قهرمان تراژیک ثبت شده در ادبیات جهان است. این داستان پس ازپنج هزار سال هنوز قابلیت جذب شنونده خود را دارد.

این اثر اساطیری قدیمی ترین اثر ادبی شناخته شده حماسه های منظوم ملل ، داستانی حماسی و اسطوره ای با نخستین قهرمان انسانی و تراژیک ثبت شده در ادبیات جهان است که پس از چهار هزار سال هنوز هم خواندن آن جذاب و شنیدنی است.

در ابتدا این داستان بر روی الواح گلی کتابخانه آشور بانیپال کشف شد که به سده هفتم پیش از میلاد تعلق دارد. باور اولیه این بود که داستان آشوری است اما با گسترش حفاری های باستان شناسی نسخه های قدیمی تر کشف شدند که قدمت داستان را تا هزاره سوم پیش از میلاد به عقب برد.

داستان گیلگمش اثری حماسی و نخستین قهرمان انسانی

قدیمی ترین نسخه کشف شده مربوط به 2150 پیش از میلاد به خط سومری هستند.

کاملترین نسخه که کل داستان را در خود حفظ کرده است از کتابخانه آشوربانیپال بدست آمده است

داستان گیلگمش در هزاره دوم پیش از میلاد باید خیلی معروف بوده باشد زیرا نسخه هایی از آنرا در فلسطین، آناتولی و بغازکوی یافته اند و به زبان هندی نیز ترجمه شده است.

در سال 1839 لیارد انگلیسی هزاران لوحه شکسته کتابخانه آشوری قصر نینوا را به انگلیس منتقل کرد. راویلسون به ترجمه و کشف رمز این خط پرداخت.

در ابتدا در بغداد و بعد از 1855 در انگلستان این کار را ادامه داد و از سال 1866 جورج اسمیت با او همکاری کرد.

در سال 1872 اسمیت اعلام کرد که در میان نسخه های کتابخانه آشوری داستانی مربوط به توفان نوح وجود دارد.

متن مورد نظر، لوح یازدهم از دوازده لوح داستان گیلگمش بود اما متنی که اسمیت در اختیار داشت کامل نبود و داستانش نصفه مانده بود. او به جستجوی لوح دیگری که داستان را کامل داشته باشد به بین النهرین آمد و سرانجام در 1876 در اطراف حلب از گرسنگی جان سپرد.

در ابتدا داوود منشی زاده آنرا به فارسی ترجمه کرد و پس از او شاملو ترجمه سلیس خود را در کتاب هفته چاپ کرد. با توجه به وجود نسخه های مختلف به زبانهای سومری، اکدی و بابلی و اختلافهایی که در آنها است ترجمه های گوناگونی وجود دارند اما موضوع داستان این نسخه ها همه در کل یکی است.

برای آشنایی با آثار حماسی و رمان های مشهور جهان میتوانید کتاب صوتی معرفی و نقد بزرگترین کتابهای جهان نوشته حسن شهباز را دانلود فرمایید.

برای آشنایی با سایر آثار حماسی ملل و اقوام جهان این مطلب را بخوانید:

داستان گیلگمش : پادشاه اروک

آه، گیلگمش، خداوندگار کولاب درود بسیار بر تو باد. او مردی بود که همه چیزها بر وی آشکار بود. او پادشاهی بود که تمام کشورهای جهان را می شناخت. مردی خردمند بود. درون رازها را می دید و از چیزهای نهان آگاه بود. او برای ما حکایتی از روزهای پیش از طوفان به ارمغان آورد. به سفری دراز رفت و زار و فرسوده از دشواریها به هنگام بازگشت تمام داستان خود را بر سنگی نقر کرد .

خدایان در هنگام آفرینش گیلگمش به او بدنی بی عیب دادند. شمش خورشید پر شکوه به وی زیبایی بخشید. اَداد خدای طوفان او را از شجاعت برخوردار ساخت، خدایان بزرگ زیبایی او را از کاستی پیراستند و در جایگاهی برتر از دیگران نهادند. آنها دوسوم وجود او را از خدا و یک سوم آن را از انسان آفریدند .

در اروک دیوار و برج و بارویی عظیم و معبد اِآنای متبرک را برای خدای افلاک انو و نیز ایشتر ایزد بانوی عشق ساخت. اینک بدان بنگر؛ دیوار خارجی که برفراز آن کنگره هاست درخششی چون مس تابان دارد و دیوار داخلی آن بی همتاست. درگاه آن را لمس کن، متعلق به عهد باستان است.

به اِآنا جایگاه ایشتر بانوی عشق و جنگ ما، که هیچیک از پادشاهان آینده و مردان امروز مانند او نبوده اند، روی کن. بر فراز دیوار اروک صعود کن و در مسیر آن گام زن. به تو می گویم: بر ایوان آن نظر افکن و معماری آن را بیازمای. آیا از آجر پخته و خوب بنا نشده است؟ همان هفت خردمند آن را پی نهادند .

داستان حماسه گیلگمش فصل اول: فرارسیدن انکیدو

گیلگمش به جهان برون رفت. اما کسی را که در برابر بازوان او یارای ایستادن داشته باشد نیافت، تا به اروک بازگشت.

اما مردان اروک در خانه خود زمزمه کردند:

گیلگمش ناقوس خطر را برای سرگرمی خویش می نوازد. خشم او روز و شب نمی شناسد. پسری نزد پدر نمانده است، زیرا گیلگمش همه را می برد. لیکن پادشاه می بایست چوپان مردم خویش باشد. شهوت او باکره ای را به معشوقش خواه دختر جنگاور یا همسر اعیان، وا نمی گذارد. با این همه او خردمند، خوبرو، مصمم و چوپان شهر است .

خدایان نوحه‌ی آنها را شنیدند. خدایان آسمان بسوی خداوندگار اروک، بسوی انو خدای اروک فریاد زدند:

ایزد بانویی او را ساخت: قوی چون گاوی وحشی. کسی تاب ایستادن در برابر بازوانش را ندارد. پسری نزد پدر نمانده است. زیرا گیلگمش همه را می برد و اینچنین است پادشاه، چوپان مردم خویش. شهوت او باکره ای را به معشوقش، خواه دختر جنگاور یا همسر اعیان وا نمی گذارد.

وقتی انو نوحه آن ها را شنید، خدایان بسوی ارورو ایزد بانوی آفرینش بانگ برداشتند:

آه، ارورو، تو او را آفریدی، اینک هماورد او را خلق کن، بگذار مانند او باشد چون بازتابی از وی، همزاد خودش. قلبی پر طوفان در برابر قلبی پر طوفان. بگذار با یکدیگر خوش باشند و اروک را آسوده بگذارند.

از اینرو ایزدبانوی صورت خیالی در ذهن خویش پنداشت، و آن از مایه‌ی انو ی افلاک بود. دستان خود را در آب فرو برد و پاره ای گل بر گرفت و آن را در بیابان انداخت و انکیدوی نجیب آفریده شد.

خصلت خدای جنگ، خودِ نین اورتا در او بود. بدنی نتراشیده داشت.

موهای دراز چون زنان داشت که چین و شکن آن مانند موی نیسابا ایزدبانوی غله بود. بدنش چون بدن ساموکان خدای گله، از موهای درهم بافته پوشیده بود. از انسانها چیزی نمی دانست.

از سرزمینهای مزروع بی خبر بود. انکیدو با غزالان در پای تپه ها علف می خورد و با چارپایان هنگام نوشیدن از مانداب ها رقابت می کرد. در شادی نوشیدن آب با گله های وحوش سهیم بود.

اما دام گذاری که گله های وحوش وارد قلمرو او شده بودند روزی با او بر سر ماندابی روبرو شد.

سه روز با او روبرو شد و دام گذار از شدت ترس خشکیده بود. با گله ای که اسیر کرده بود به خانه برگشت.

از شدت ترس گنگ و بی حس شده بود. چهره اش چون چهره‌ی کسانی که راه درازی پیموده باشند، دگرگون شده بود.

با دل پر هراس به پدر گفت:

پدر، مردی است که به دیگران شباهتی ندارد و از تپه ها به زیر می آید. قویترین مرد جهان است گویی موجودی نامیراست که از آسمان آمده است. با چارپایان وحشی بر فراز تپه ها در گشت و گذار است و علف می خورد. در سرزمین شما می گردد و بسوی چشمه ها می آید. من می ترسم و جرأت نزدیک شدن بدو را ندارم. او چاله هایی را که کنده ام پر می کند و تله هایی را که برای جانوران گذاشته ام پاره می کند. او به چارپایان کمک می کند تا فرار کنند و اینک آنها از چنگم می گریزند .

پدرش زبان به سخن گشود و به دام گذار گفت:

پسرم، گیلگمش در اروک می زید، تا کنون کسی بر وی غالب نگشته است، او چون ستاره ای از ملکوت نیرومند است.

به اروک برو، گیلگمش را بیاب و قدرت این انسان وحشی را نزد وی بستای. از او بخواه تا از معبد عشق، یک روسپی- نوباوه‌ی لذت، به تو بسپارد.

با او باز گرد و بگذار تا قدرت زن بر این مرد چیره گردد. هنگامی که وی بار دیگر برای نوشیدن آب از چشمه ها به زیر می آید، او را در آغوش خواهد گرفت و آنگاه، چارپایان وحشی وی را خواهند راند .

از اینرو دام گذار عازم سفر به اروک شد و خود را به گیلگمش معرفی کرد و گفت:

مردی بی مانند اینک در چراگاه در تکاپوست. چون ستاره ای از ملکوت نیرومند است و من بیمناکم از آنکه بدو روی نمایم. او به جانوران وحشی کمک می کند تا فرار کنند. چاله هایی را که کنده ام پر می کند و تله هایم را خراب می کند

گیلگمش گفت:

دام گذار، برگرد و با خود یک روسپی – نوباوه‌ی لذت، همراه ببر، او در کنار چشمه وی را در آغوش خواهد گرفت و گله‌ی وحوش بیگمان او را از خود خواهد راند .

این بار دام گذار، به همراه یک روسپی باز گشت. پس از یک سفر سه روزه به کنار چشمه رسیدند و آنجا نشستند. روسپی و دام گذار روبروی هم نشستند و در انتظار آمدن وحوش ماندند.

روز اول و روز دوم در انتظار گذشت. اما روز سوم گله رسید، آنها برای نوشیدن آب پایین آمدند و انکیدو در میانشان بود.

آفریدگان کوچک وحشی دشتها و نیز انکیدو که با غزالان علف می خورد و در کوه ها چشم به دنیا گشوده بود، از نوشیدن آب مسرور بودند. وقتی روسپی مرد وحشی را دید او داشت از راه دور به تپه ها نزدیک می شد. دام گذار به او گفت:

او اینجاست. اینک ای زن، سینه هایت را برهنه ساز، شرمگین مباش، عشق او را پذیرا باش و آن را به تأخیر میفکن.

بگذار او تو را آماده ببیند و بگذار مالک وجودت گردد. وقتی او نزدیک شد، پوشش از خود برافکن و با وی آرام گیر.

به او این مرد وحشی، هنر زنانه ات را بیاموز. زیرا هنگامی که عشق بسوی تو میل می کند، چارپایانی که در زندگی تپه ها با وی شریک بودند، او را خواهند راند .

روسپی از تنهایی با او شرمسار نبود. او خود را آماده ساخت و به پیشواز شیفتگی او رفت. عشق را در مرد وحشی برانگیخت و به او هنر زنان را آموخت.

آنها شش روز و هفت شب با یکدیگر آرمیدند، چون انکیدو موطن خود را در تپه ها از یاد برده بود. اما هنگامی که خرسند گشت به میان چارپایان وحشی بازگشت. آنگاه وقتی غزالها او را دیدند، از وی رمیدند. وقتی آفریدگان وحشی او را دیدند گریختند.

انکیدو به دنبالشان رفت، اما گویی جسمش به رشته ای بند بود. هنگامی که شروع به دویدن کرد زانوانش سست شدند. چالاکی او از میان رفته بود و اندیشه یک انسان در دلش بود.

از اینرو بازگشت و پیش پای زن نشست و بدقت به گفتار وی گوش فرا داد:

انکیدو تو عاقل هستی و اینک چون خدایان شده ای، چرا می خواهی با چارپایان در تپه ها وحشیانه بگریزی؟ با من بیا، من تو را به اروک بلند حصار خواهم برد. به معبد متبرک ایشتر و انو که از آن عشق و ملکوت است: آنجا گیلگمش می زید کسی که بسیار نیرومند است و چون گاوی وحشی بر مردم فرمان می راند .

وقتی سخنان او به پایان رسید، انکیدو پذیرفت، او نیاز به یک مونس داشت.

کسی که راز دل او را دریابد،

ای زن، بیا و مرا به معبد مقدس ببر. به خانه انو و ایشتر، به جایی که در آن گیلگمش خداوندگار مردم است.

من با او شجاعانه نبرد خواهم کرد و با صدای بلند در اروک فریاد خواهم زد

اینجا من نیرومند ترینم. من آمده ام تا نظم گذشته را درهم ریزم. من کسی که در کوه ها زاده شده است، من نیرومندترینم .

روسپی گفت:

بگذار برویم، و بگذار او چهره ات را ببیند. من خوب می دانم که گیلگمش در کجای اروک بزرگ است. آه، انکیدو، آنجا همه مردم جامه های فاخر پوشیده اند. هر روز جشنی است.

منظره مردان جوان و دختران شگفت آور است. چه خوش است رایحه آنان! تمام بزرگان از بستر برخاسته اند. آه، انکیدو که دوستدار زندگی هستی، گیلگمش را به تو نشان خواهم داد. او مردی شادمان است.

به او که در مردانگی خیره کننده خویش شاد است خواهی نگریست.

جسم او در قدرت و بلوغ فارغ از هر عیب است. او هیچگاه در شب یا روز نمی آرمد. او از تو نیرومندتر است. پس لافزنی را رها کن.

شمش خورشید پرشکوه الطاف خود را نثار گیلگمش کرد و انوی ملکوت و ان لیل و اِآ ی خردمند به او درک عمیق بخشیده اند. به تو می گویم حتی پیش از آنکه تو از عالم وحوش بدرآیی گیلگمش در رویاهایش می دانست که تو می آیی .

گیلگمش، در این هنگام برخاست تا رویایش را به مادرش نین سون یکی از خدایان خردمند بازگوید:

مادر دیشب خوابی دیدم. بس شادمان بودم. قهرمانان جوان بر گردم بودند و من در میان شب زیر ستارگان ثابت گام می زدم و ناگهان شهابی از انبان انو از آسمان به زیر افتاد. کوشیدم آن را بردارم اما بسی سنگین بود.

همه مردم اروک برای دیدن آن گرد آمدند. عوام به یکدیگر تنه می زدند و خواص هجوم آورده بودند تا پای آن را ببوسند، و نزد من جاذبه آن چون عشق زنی بود. آنها مرا یاری دادند. من پیشانی ام را با دستاری بستم و با تسمه آن را از جا کندم و برای تو آوردم و تو خود، آن را ( برادرم ) خواندی

سپس نین سون که از خرد بهره بسیار داشت به گیلگمش گفت:

چیزی که تو دیده ای، این ستاره آسمانی که در برابرش، گویی که زنی باشد، به زانو در آمده ای، یار و همراه نیرومندی است که به دوستش در هنگام نیاز یاری می رساند. او از نیرومندترین آفریدگان وحشی است. در چمنزاران زاده است و تپه های وحشی او را پرورده اند. دیدار او مایه خوشوقتی تو خواهد بود. قدرت او چون قدرت یکی از میزبانان آسمانی است. معنای خواب تو این است .

گیلگمش گفت:

مادر خوابی دیگر نیز دیدم، در خیابان های اروک بلند حصار، تبری افتاده بود که شکلی عجیب داشت و مردم به دور آن گرد آمده بودند … با دیدن آن شادمان شدم و تا جایی که توانستم بسوی آن خم شدم. آن را چون زنی دوست می داشتم و بر کنار خود آویختم.

نین سون گفت:

تبری که تو دیدی و نیرومند، بسان عشق زنی تو را بسوی خود کشید همراهی است که به تو خواهم داد و او با قدرتش که همچون قدرت یکی از میزبانان آسمانی است، خواهد آمد. او همدم دلاوری است که دوستش را در هنگام نیاز خواهد رهانید.

گیلگمش به مادرش گفت:

اگر تقدیر چنین حکم رانده است، پس یار و همراه از آن من خواهد بود .

در این هنگام روسپی به انکیدو گفت:

وقتی به تو می نگرم گویی همچون خدایان شده ای. چرا می خواهی با چارپایان در تپه ها دیوانه وار بگریزی؟ از زمین، بستر چوپان برخیز.

انکیدو به دقت به سخنان او گوش فرا داد. به او پند خوبی داده بود. روسپی لباس خود را به دو نیم کرد، بانیمی او را پوشاند و با نیم دیگر خود را و دست او را گرفت و چون مادری او را بسوی گله وآخور شبانان برد.

در آنجا شبانها برای دیدن او ازدحام کرده بودند. نان پیش او گذاشتند، اما انکیدو فقط می توانست از شیر جانوران وحشی تغذیه کند. در دشواری اینکه چه بکند یا چگونه نان بخورد و شراب تند بنوشد، مِن و مِن کرد و هاج و واج ماند.

سپس زن گفت:

انکیدو نان بخور، که ستون زندگی است، و شراب تند بنوش که رسم شهر این است.

پس او خورد تا اکنده شد و هفت جام از شراب تند نوشید، طربناک شد، قلب او به وجد آمد وچهره اش درخشیدن گرفت. موی درهم بافته بدنش را سترد و با روغن بدنش را چرب کرد.

انکیدو به انسان بدل گشته بود. اما وقتی که لباس انسان ها را به تن کرد بسان داماد شد.

سلاح برگرفت تا شیر را شکار کند و چوپانان بتوانند هنگام شب بیارمند. گرگها و شیرها را اسیر کرد و شبان در آسایش آرمید. انکیدو مردی که در قدرت همتایی نداشت نگهبان آنها بود .

از زندگی با چوپانها خوشحال بود تا روزی که چشم گشود و مردی را دید که به او نزدیک می شود.

به روسپی گفت:

ای زن، آن مرد را به اینجا بیاور، دلیل آمدنش چیست؟ می خواهم نام او را بدانم.

او رفت و بدان مرد گفت:

آقا هدف شما از این سفر طاقت فرسا چیست؟

مرد خطاب به انکیدو پاسخ داد:

گیلگمش وارد خانه اجتماعات مردم شده است. همه با صدای طبلها گرد آمده اند تا عروسی برگزینند.

اما گیلگمش آنان را به تمسخر گرفته است. او در اروک اعمال شگفتی انجام می دهد. او می خواهد

اولین همراه عروس باشد. مرتبه نخست از آن او باشد و شوهر بدنبال وی بیاید. چون این قاعده ای است که توسط خدایان از زمان بریدن بند ناف مقرر شده است. اما اینک که طبل ها به نشانه گزینش عروس نواخته می شوند شهر در آه و ناله است.

با شنیدن این سخنان رنگ از چهره انکیدو پرید.

من به مکانی که در آن گیلگمش بر مردم حکم می راند خواهم رفت، با جسارت با او در خواهم آمیخت و با صدای بلند در اروک فریاد خواهم زد:من آمده ام تا نظم دنیای قدیم را در هم بریزم چون در اینجا من نیرومندترین هستم ».

آنگاه انکیدو و زن که از پی وی روان بود، براه افتادند. او به اروک و بازار بزرگ آن وارد شد. مردم به خیابانی در اروک بلند حصار که او در آن ایستاده بود هجوم بردند.

مردم به یکدیگر تنه می زدند و در باره او می گفتند:

او هماورد گیلگمش است، کوتاهتر است، استخوان درشت تر است .

کسی است که از شیر چارپایان وحشی نوشیده است. قدرت او از همه بیشتر است.

مردان به شادی پرداختند: اینک گیلگمش حریف خود را یافته است. این بزرگ، این قهرمانی که زیبایی او چون خدایان است. او حتی برای گیلگمش نیز حریفی قدر است .

در اروک مراسم بستر ازدواج آنسان که شایسته ایزد بانوی عشق بود به انجام رسید. عروس درانتظار داماد ماند. اما شب هنگام گیلگمش برخاست و بسوی خانه رفت. سپس انکیدو قدم پیش نهاد در خیابان ایستاد و راه او را بست.

گیلگمش پهلوانانه بازآمد و انکیدو با او در کنار در روبرو شد. پایش را پیش گذاشت و مانع ورود گیلگمش به خانه شد. پس همدیگر را چون ورزا گرفتند و درآویختند. چارچوب در را خرد کردند و دیوارها را بلرزه درآوردند.

گیلگمش کف پایش را روی زمین گذارد، زانویش را خم کرد و با چرخشی انکیدو را به زمین افکند، سپس خشمش به سرعت فرو نشست.

داستان گیلگمش اثری حماسی و نخستین قهرمان انسانی
نبرد گیلگمش و انکیدو

وقتی انکیدو به زمین افکنده شد به گیلگمش گفت:

مانند تو در جهان نیست، نین سون کسی که به اندازه گاوِ آخور نیرومند است، مادری است که تو را زاده است و اینک تو سر آمد همه مردان هستی و ان لیل به تو فرمانروایی بخشیده است. چون قدرت تو فراتر از قدرت همه مردان است.

به این ترتیب انکیدو و گیلگمش یکدیگر را در آغوش گرفتند و دوستی آنها اساسی محکم گرفت .

داستان گیلگمش فصل دوم : سفر جنگل

اِن لیل کوهستان، پدر خدایان سرنوشت گیلگمش را تعیین کرده بود. از این رو گیلگمش خوابی دید و انکیدو گفت:

معنای خواب این است: پدر خدایان به تو فرمانروایی داده است و تقدیر این است. زندگی جاوید تقدیر تو نیست. از این بابت غمی به دل راه مده، اندوهگین و دژم مباش. او به تو توانایی بست و گسست امور داده است تا ظلمت و نور بشریت باشی. او تو را به گونه ای بی همتا بر مردم چیره ساخته و در نبردی که هیچ فراری از آن جان بدر نخواهد برد، در تاراج و تهاجمی که راه بازگشت ندارد، پیروزی بخشیده است. اما از قدرت خود به ناروا بهره مگیر، با خدمتکارانت در قصر به داد رفتار کن و در پیشگاه شمش عادل باش .

خداوندگار گیلگمش افکار خود را به سرزمین زندگان معطوف کرد. به سرزمین سدرها، خداوندگار گیلگمش اندیشید. او به خادم خویش انکیدو گفت:

وقتی تقدیر مرا تعیین کردند من هنوز نام خویش را بر سنگ ننگاشته بودم. بنابر این به سرزمینی که سدر در آن است خواهم رفت. عزم آن دارم تا نام خود را در مکانی که نام مردان بلند آوازه دنیا را در آن نوشته اند، بنگارم. در مکانی که نام هیچ مردی درج نگشته است. بنای یادبودی به افتخار خدایان بر پا خواهم داشت .

چشمان انکیدو پر از اشک شد و قلبش گرفت. آه سوزناک برکشید و گیلگمش به چشمان او نگریست و گفت:

ای دوست چرا اینچنین آه سوزناک برمیکشی؟ لیکن انکیدو زبان به سخن گشود و گفت:

من ناتوانم. بازوانم نیروی خود را از دست داده اند. فریاد حزن در گلویم گره خورده است. چرا باید در این مرحله گام نهی؟

گیلگمش به انکیدو پاسخ داد:

به دلیل شرّی که در این سرزمین لانه کرده است، ما می باید به جنگل برویم و شرّ را نابود کنیم. چون در جنگل هومببا، هیولای خشمناک که نامش به معنای تنومند است می زید.

اما انکیدو آه سوزناکی برکشید و گفت:

زمانی که من با چارپایان وحشی سرگردان بودم این جنگل را یافتم. درازای آن ده هزار فرسنگ در هر سمت است.

اِن لیل، هومببا را به نگهبانی آن گماشته و او را با دهشتی هفت چندان مسلح کرده است.

براستی که هومببا برای کلیه جانوران وحشتناک است. وقتی می خروشد چون امواج طوفان است. نفس او چون آتش و آرواره هایش گویی خود مرگ هستند.

او آنچنان سدر را پاس می دارد که وقتی گوساله ای وحشی در شصت فرسنگی او در جنگل می جنبد صدایش را می شنود. کدام مرد است که بخواهد به این سرزمین گام نهاده و در اقصای آن کاوش کند؟

به تو می گویم، به کسی که نزدیک آن شود ضعف مستولی می گردد. جنگیدن با هومببا نبردی عادلانه نیست. گیلگمش، او جنگجویی بزرگ است، نگهبان جنگل هیچگاه نمی خوابد».

گیلگمش پاسخ داد:

کجاست مردی که بتواند به آسمان فراز آید، فقط خدایان تا ابد با شمش شکوهمند خواهند زیست. اما در باره مردان، روزهای عمر ما معدود است و کار و بارمان چون وزش بادی است. چگونه است که تو از پیش بیمناک گشته ای؟ اگر چه خداوندگار توام، من نخست خواهم رفت و تو با اطمینان خواهی گفت:به پیش، دلیلی برای ترسیدن نیست.

آنگاه چنانچه من از پا درافتم نامی از خود به جا خواهم گذاشت که از یاد نخواهد رفت. مردان در مورد من خواهند گفت:

گیلگمش در نبرد با هومببای خشمناک از پا در افتاده است. مدتها پس از تولد فرزندی در خانه ام، اینچنین خواهند گفت و سخنم را به یاد داشته باش.

انکیدو باز به گیلگمش گفت:آه، خداوند من، اگر می خواهی به این سرزمین بروی نخست به نزد شمش قهرمان برو و با خدای خورشید سخن بگو، زیرا این سرزمین از آن اوست. کشوری که در آن سدر می روید از آن شمش است

گیلگمش بزغاله ای سفید و بی لکّه و بزغاله دیگری به رنگ قهوه ای برگزید، آنها را بغل کرد و به حضور خورشید برد. در دستش عصای نقره ای شاهی را گرفت و به شمش شکوهمند گفت:

من به این کشور خواهم رفت، آری شمش من خواهم رفت. دستهایم را به دعا بر می دارم، پس روانم را در امان بدار و مرا سالم به سواد اروک بازرسان. لطف و حمایت تو را طلب می کنم. پس بگذار تا فرجام کار نیک در آید.

شمش شکوهمند پاسخ داد:

گیلگمش تو قوی هستی، اما کشور زندگان نزد تو به چه معنی است؟

آه، شمش، به من گوش فراده، به من گوش فراده، شمش بگذار صدایم شنیده شود. اینجا شهری است که انسان در آن با دلی پردرد جان می سپارد.

انسان با اندوهی که در دل او لانه گزیده هلاک می شود. من بر فراز بارو نگریستم و اجسادی را دیدم که در رودخانه شناور بودند و این بهره من نیز خواهد بود. به راستی می دانم که چنین است.

چون بلندترین مردان نیز به آسمان راهی ندارد و بزرگترین آنان را یارای مقابله با زمین نیست. از این رو من به این کشور خواهم رفت. چون زمانی که تقدیر مرا می نوشتند، هنوز نام خود را بر سنگ ننگاشته بودم.

من به سرزمینی که در آن درخت سدر بریده شده است خواهم رفت. من نام خود را در جایی که اسم مردان بلند آوازه نوشته شده است نصب خواهم کرد. در جایی که نام هیچ مردی درج نگشته است، ستون یاد بودی برای خدایان بر پا خواهم داشت.

اشک بر گونه اش دوید و گفت:

افسوس، سفری که به سرزمین هومببا در پیش دارم طولانی است. اگر این کار خطیر سرانجامی ندارد، ای شمش، چرا مرا بدان ترغیب می کنی و آرزوی پرتوان آن را به من داده ای؟ چگونه می توانم توفیق یابم اگر یاریم نکنی، اگر در آن سرزمین بمیرم، مرگی بی جلال خواهد بود. لیکن اگر باز گردم، پیشکش گرانقدری از هدایا و سپاس به شمش خواهم داد .

آنگاه شمش اشکهایی را که او نثارش کرده بود پذیرفت و همچون مردی دلرحم به او سخاوت خویش را نشان داد. همراهان نیرومندی برای گیلگمش برگماشت که همه پسران یک مادر بودند و آنها را در غارهای کوهستان جای داد. بادهای پرتوان برگماشت، باد شمال، گردباد، طوفان و باد صرصر، تندباد و باد سوزان، همچنین افعی ها، همچنین اژدها، همچنین آتشی سوزان، همچنین افعیی که زهره را آب می کرد، سیل نابودگر و چنگال رعد، همراهان او اینگونه بودند و گیلگمش شادمان شد .

به آهنگری رفت و گفت:به سازندگان سلاح دستوراتی خواهم داد. آنها باید در حضور ما سلاح هایمان را بسازند.»

بدینگونه او به سازندگان سلاح و پیشه ورانی که در اجتماع حضور داشتند فرمانهایی داد. آنها به بیشه های دشت رفتند و چوب بید و شمشاد بریدند و از آنها تبرهایی به وزن دوازده چارک ساختند و نیز شمشیرهایی که تیغه هر یک نود و سه چارک وزن داشت با قبضه ها و قبه هایی که وزن هر یک بیست چارک بود. آنها برای گیلگمش تبر« قدرت قهرمان » و کمان انشان را ساختند، و گیلگمش و انکیدو مسلح شدند. وزن سلاحهایی که آنها حمل می کردند چهارصد چارک بود .

مردم و رایزنان در خیابانها و بازار گرد آمدند. از طریق در هفت ستونه وارد شدند و گیلگمش با آنها در بازار سخن گفت:

من گیلگمش، برای دیدن آفریده ای که در باره او سخن ها می گویند و آوازه او در جهان پیچیده است می روم، او را در جنگل سدر مغلوب خواهم کرد و قدرت پسران اروک را به وی نشان خواهم داد و تمام دنیا به آن پی خواهد برد. من بدین کار خطیر دست می یازم، از کوهستان صعود می کنم. سدر را قطع می کنم و از خود نامی پاینده بر جا می گذارم .

رایزنان اروک و جمع بازار به او پاسخ دادند:

گیلگمش، تو جوان هستی و شجاعتت تو را دور خواهد برد، تو نمی دانی در کار خطیری که بدان پا نهاده ای چه معنایی نهفته است.

ما شنیده ایم هومببا مانند مردان فانی نیست. سلاح های او آنچنانند که کسی را یارای مقاومت در برابر آنها نیست.

درازای جنگل در هر سمت ده هزار فرسنگ است. چه کسی خواهان کاویدن ژرفای آن است؟ و اما هومببا که غرش او مثل امواج طوفان است. نفس او چون آتش و آرواره هایش عین مرگ است، چرا آرزوی رسیدن به آن را داری؟

گیلگمش، جنگ با هومببا نبردی عادلانه نیست .

وقتی گیلگمش سخنان رایزنان را شنید به دوست خود نگریست و خندید:چگونه به آنها پاسخ دهم، آیا باید بگویم که از هومببا در هراسم، آیا باید باقی عمر خود را در خانه بنشینم؟

آنگاه گیلگمش زبان به سخن گشود و به انکیدو گفت:

دوست من، بگذار به قصر بزرگ اگالمه برویم و در برابر ملکه نین سون بایستیم. نین سون خردمند است و دانش بسیار دارد.

به نزد ملکه بزگ نین سون رفتند. گیلگمش نزدیک رفت و داخل قصر شد و با نین سون سخن گفت:

نین سون، لطفاً به سخنانم گوش فرا دهید، من سفر درازی به سرزمین هومببا در پیش دارم. می بایست از مسیری ناشناخته گذر کنم و در نبردی شگفت شرکت جویم. از روز عزیمت تا هنگام بازگشت، تا وقتی که به جنگل سدر برسم و شرّی را که شمش از او بیزار است نابود سازم، برایم نزد شمش دعا کن .

نین سون به اتاقش رفت و لباسی مناسب پوشید، جواهراتی به خود بست و سینه اش را زیبا ساخت. تاجی بر سر نهاد و دامن بلندی پوشید که زمین را می روفت. سپس به قربانگاه خورشید رفت. بر بام قصر ایستاد. بخوری خوشبو سوزانید و دستهایش را به سوی شمش بلند کرد و با برخاستن دود گفت:

آه، شمش چرا به گیلگمش پسرم دلی اینسان بیقرار داده ای؟ چرا آن را به وی عطا کرده ای؟ تو به او انگیزه بخشیدی و اینک او عازم سفری طولانی به سرزمین هومببا است. سفر در مسیری ناشناخته و شرکت در نبردی شگفت. بنابراین از روز عزیمت تا هنگام بازگشت تا زمانی که او به جنگل سدر می رسد، تا زمانی که هومببا را می کشد و شرّی را که تو شمش، از آن بیزاری نابود می کند، او را فراموش مکن. اما بگذار سپیده، آیا عروس گرامی ات، همیشه آن را بیادت آورد و وقتی روز به اتمام رسید وی را به نگهبان شب بسپار تا از آسیب در امانش دارد.

سپس نین سون مادر گیلگمش بخور را خاموش کرد و به انکیدو پند داد:

انکیدوی نیرومند، تو پاره تن من نیستی، اما تو را به عنوان فرزند خویش می پذیرم. تو چون فرزند دیگر من هستی. مثل بچه های سرراهی که به معبد می آورند. به گیلگمش، مثل بچه های سرراهی که در معبد کار می کنند و زن روحانی که او را پرورده است، خدمت کن. خادمین زن، عابدان و کاهنان را شاهد می گیرم .

سپس طلسمی به منظور تعهد بر گردن وی آویخت و بدو گفت:

پسرم را به تو می سپارم، او را صحیح و سالم به من باز گردان.

و آنگاه برایشان صلاح آوردند، در دستشان شمشیری با نیام طلایی و کمان و ترکش گذاشتند. گیلگمش تبر برگرفت و ترکش و کمان انشان را به شانه اش آویخت و شمشیر را به کمربندش حمایل کرد، و بدینگونه آنها، لباس رزم پوشیده و مهیای سفر شدند.

در این هنگام، همه مردم آمدند و بر گردشان حلقه زدند و گفتند:

چه هنگام به شهر بازمی گردید؟

رایزنان گیلگمش را دعا کردند و به او هشدار دادند.

چندان به نیروی خود اعتماد مکن، مراقب باش. بیش از هر چیز در حفظ توان خود کوشا باش. کسی که در پیش است از همراه خود حمایت خواهد کرد.

راهنمای خوبی که راه را بلد است پشت و پناه دوست خویش است بگذار انکیدو به پیش برود. او راه جنگل را می داند. او هومببا را دیده است و در نبرد آزموده است. بگذار او نخست به راهها گام بگذارد.

بگذار او مراقب و نگهبان خود نیز باشد. بگذار انکیدو پشت و پناه دوست و نگهبان همراه خویش باشد و او را از خطرات راه در امن و امان عبور دهد. ما رایزنان اروک، شاه خود را به تو می سپاریم. آه انکیدو، او را صحیح و سالم به ما باز گردان.

آنها دوباره به گیلگمش گفتند:

باشد که شمش تو را به آرزویت برساند. کاش او بگذارد کمال چیزی را که از آن سخن گفتی به چشم خود ببینی، کاش او راههای بسته را به رویت بگشاید و جاده ای برایت مهیا کند تا در آن گام بفرسایی.

کاش او کوهها را برای عبور تو از هم بشکافد و کاش شب هنگام برکات شب را بر تو ارزانی دارد و لوگولباندا خدای حامی تو، برای رسیدن به پیروزی یاری ات دهد.

کاش پیروزی در نبرد آنسان که گویی با طفلی جنگیده ای برایت حاصل می شد.

پاهایت را در رود هومببا که به آن قصد سفر داری بشوی. در هنگام غروب چشمه ای حفر کن وبگذار همواره آب تمیز در مشک تو باشد. آب سرد را به شمش تقدیم دار و لوگولباندا را نیز از یاد مبر.

سپس انکیدو زبان به سخن گشود و گفت:

به پیش! موجبی برای هراس نیست. به دنبال من بیا. چون من مکانی را که هومببا در آن می زید و راههایی را که در آن گام می زند می شناسم. بگذار رایزنان برگردند. اینک موجبی برای هراس نیست.

وقتی رایزنان سخنان او را شنیدند قهرمان را در مسیری که برگزیده بود به پیش راندند.

برو گیلگمش، باشد تا خدای نگهبان تو در راه پشت و پناهت باشد و تو را سالم به سواد اروک باز گرداند .

پس از طی بیست فرسنگ برای صرف غذا ایستادند. پس از سی فرسنگ دیگر شب هنگام توقف کردند. پنجاه فرسنگ دیگر را در یک روز طی کردند. در سه روز به اندازه یک سفر یک ماه و دو هفته ای راه پیمودند. برای رسیدن به دروازه جنگل هفت کوه را پشت سر گذاشتند. با شگفتی به آن روی کردند. آنها هنوز سدر برج آسا را ندیده بودند. اما ستون دروازه را به استواری ستودند. بلندای آن هفتاد و دو گز و پهنای آن بیست ودو گز بوده، محور و بست و ستون آن سالم بود. آن را در نیپور شهر مقدس اِن لیل ساخته بودند .
سپس انکیدو ندا داد:

آه گیلگمش، لافزنی های خود را در اروک بیاد آور، به پیش، حمله کن، ای پسر اروک، موجبی برای هراس نیست.

شنیدن این کلمات شجاعت را در او بر انگیخت و پاسخ داد:

شتاب کن، هجوم آور! اگر مرد نگهبان آنجاست، نگذار به جنگل که در آن ناپدید خواهد شد فرار کند. او پوشش نخستین از هفت لباس رزم خود را به تن کرده است. اما هنوز شش دست دیگر مانده است. بگذار او را پیش از انکه لباس رزم بر تن کند بدام اندازیم.

و مثل یک گاو وحشی خشمگین به زمین دمید. نگهبان جنگل هراسناک به اطراف نگریست ونعره کشید. هومببا مثل ورزایی نیرومند به جنگل گریخت و آنجا را بسوی خانه اش در جنگل سدر ترک گفت .

سپس انکیدو بسوی دروازه رفت. زیبایی اش آنسان بود که نتوانست با تبر خود آن را تکه تکه سازد، پس با فشار آن را گشود. سپس انکیدو بسوی گیلگمش فریاد زد:

بسوی جنگل نرو، وقتی دروازه را گشودم، نیروی دستهایم به سستی گرایید.

گیلگمش پاسخ داد:

دوست عزیز، چون افراد بزدل سخن مگوی، آیا از اینهمه خطرها و سفرهای دراز چیزی فرا چنگ آورده ایم که اینک بازگردیم؟

تو در جنگها و نبردها بسیار رزمیده ای، اکنون نزدیک من باش و آنگاه از مرگ نخواهی هراسید:

در کنار من باش و ضعف تو رخت بر خواهد بست. دستهایت دیگر نخواهد لرزید، ای دوست، آیا می خواهی در اینجا بمانی؟ نه، ما با یکدیگر به قلب جنگل خواهیم رفت.

بگذار نبردی که در پیش داریم بر دلیری ات بیافزاید. مرگ را از یاد ببر و چونان مردی که در عمل استوار بوده لیکن ساده دل نیست بدنبالم بیا.

اگر با هم باشیم، هر یک پشتیبان دیگری خواهیم بود و اگر هر کدام فنا شویم، نامی جاوید خواهیم یافت .

با یکدیگر از دروازه گذشتند و به کوه سبز رسیدند. در آنجا آرام ایستادند. گویی خشکیده بودند، آرام ایستادند و به جنگل خیره شدند. بلندای سدر را دیدند.

راهی را که به داخل جنگل می رفت و مسیری را که هومببا برای گام زنی برمی گزید، دیدند. راهی بود پهن و گام زدن در آن آسان بود.

آنها به کوه سدر، جایگاه خدایان و سریر ایشتر خیره شدند. عظمت سدر در برابر کوهستان قد علم کرده بود. سایه آن زیبا و آسایش بخش بود. کوه و فضای جنگل از انبوه بوته ها سبز بود .

در آنجا گیلگمش در برابر خورشید غروب چشمه ای کند. بر بالای کوه رفت و خوراکی دلپذیر بر زمین گسترد و گفت:

ای کوهستان، ای جایگاه خدایان، مرا رویایی دلپذیر عطا کن.» سپس آنها دستهای یکدیگر را گرفتند و بر زمین آرمیدند تا بخوابند، و خوابی که شب هنگام می آغازد آنان را دربر گرفت.

این مطلب را هم ببینید
آشنایی با سبک ها و مكتب های ادبی

گیلگمش رویایی دید و نیمه شب از خواب جست و رویایش را به دوستش باز گفت:

انکیدو اگر تو آرمیده ای پس چه چیز خواب مرا گسست. ای دوست رویایی بس عجیب دیدم، ما در دره ژرف کوه ایستاده بودیم و ناگهان کوه فرو افتاد و ما در برابرش چون مگسهای خُرد مرداب بودیم.

در رویای دوم من نیز کوه فرو افتاد. به من ضربت آورد و پاهایم لغزید. سپس نوری تابناک درخشید و در میان آن کسی بود که لطافت او و زیبایی او برتر از زیبایی این جهان بود.

او مرا از کوه به زیر کشید، به من آبی برای نوشیدن داد و به قلبم آرامش بخشید و پاهایم را بر زمین گذاشت.

آنگاه انکیدو فرزند دشتها گفت:

بگذار از کوه به زیر برویم و در باره آن سخن بگوییم.

او به گیلگمش، ایزد جوان گفت:

رویای تو خوب است، رویای تو عالی است. کوهی که تو دیدی هومبباست. اکنون ما به یقین او را اسیر کرده و خواهیم کشت و بدن او را چون کوهی که بر دشتها فرو می افتد، به زیر خواهیم افکند .

روز بعد، پس از طی بیست فرسنگ، غذا خوردند و پس از طی سی فرسنگ دیگر شب هنگام توقف کردند. پیش از فرارسیدن غروب خورشید چشمه ای کندند و گیلگمش از کوه بالا رفت.

خوراکی دلپذیر بر زمین گسترد و گفت:

ای کوهستان، ای جایگاه خدایان، رویایی به انکیدو باز آور. او را در رویایی دلپذیر غرقه ساز.

کوه رویایی برای انکیدو آفرید. رویایی بدشگون از آب در آمد. رگباری سرد بر او باریدن گرفت. آنسان که چون جو کوهی در زیر باران طوفان آسا خمید. اما گیلگمش زنخ بر زانوان گذاشت و نشست تا خوابی که همه انسانها را در بر می گیرد، او را در خود گرفت.

سپس نیمه شبان خواب او گسست، برخاست و به دوستش گفت:

آیا مرا صدا زدی، پس چرا از خواب برخاستم؟ آیا مرا لمس کردی، پس چرا هراسیده ام. آیا خدایی گذر نکرد، چون اندام هایم از ترس خشکیده اند. ای دوست، رویای سومی دیدم و این رویا سراسر دهشتناک بود.

آسمان غرید و زمین نیز خروشید، روشنایی روز به پایان رسید و تاریکی فرو افتاد. صاعقه درخشید و آتش شعله برکشید.

ابرها به زیر آمدند و چونان مرگ گریستند.

سپس درخشندگی از میان رفت و آتش به سردی گرایید و همه چیز به خاکستر بدل گشت و در کنار ما فرو ریخت. بگذار از کوه به زیر برویم و در باره آن سخن بگوییم و ببینیم چه باید کرد؟

وقتی آنها از کوه به زیر آمدند گیلگمش تبر بدست گرفت: او سدر را به زیر افکند. وقتی هومببا ناله شکستن آن را از دور شنید به خشم آمد. فریاد زد: این کیست که به جنگل تاخته و سدر مرا بریده است؟

اما شمش شکوهمند از آسمان بسوی آنان ندا داد:

به پیش بروید، هراسی به خود راه مدهید.

لیکن در این هنگام گیلگمش از خستگی از پا در افتاده بود. ناگهان خواب او را در ربود. خوابی عمیق او را در بر گرفت. بر زمین افتاد و گویی که در رویایی فرو رفته است ، بی سخن دراز کشید. وقتی انکیدو او را لمس کرد بیدار نشد.

وقتی با او سخن گفت پاسخی نداد.

آه، گیلگمش، خداوندگار دشت کولاب، جهان رو به تاریکی است. سایه ها بر آن گسترده اند. هنگام طلیعه شفق است. شمش رفته است و سر درخشان او در آغوش مادرش نین گال غنوده است. ای گیلگمش تا چه هنگام می خواهی اینگونه در خواب بمانی؟ مگذار مادری که تو را زاده، در میادین شهر سوگوار تو گردد .

سرانجام گیلگمش صدایش را شنید. سینه پوش زره خود را بنام « آوای پهلوان » به وزن سی شکل به تن کرد. آن را چون جامه ای سبک به تن کرد و زره، او را پوشاند. با پاهای از هم گشاده بر زمین، چون ورزایی خشمگین که به خاک می دمد، ایستاد.

آرواره هایش کلید شده بود:

بنام زندگی مادرم نین سون، کسی که از او زاده ام، بنام زندگی پدرم لوگولباندای ملکوت، بگذار زنده بمانم تا مایه شگفت مادرم باشم. بسان وقتی که مرا در آغوش خود می پرورد.

بار دیگر گفت:

بنام زندگی مادرم نین سون که مرا به دنیا آورد و بنام زندگی پدرم لوگولباندای ملکوت، تا زمانی که با این مرد مبارزه نکرده ایم – اگر مرد باشد، یا این خدا – اگر خدا باشد، از راهی که بسوی کشور زندگان طی می کنم به شهر خود بر نخواهم گشت .

سپس انکیدو رفیق وفادار او زاری کنان پاسخ داد:

ای خداوندگار من، تو این عفریت را نمی شناسی و بدین دلیل است که هراسی نداری. من که او را میشناسم دهشت زده ام. اندامهای او چون نیش اژدهاست. سیمای او چون شیر است. غرش او چون خروشیدن سیل است و با نگاهش درختان جنگل را چون نی های مرداب درهم می شکند. ای خداوندگار من، اگر راهی که برگزیده ای این است می توانی به این سرزمین بروی، اما من به شهر برمی گردم. من نزد بانو، مادرت، اعمال ستایش آمیز تو را باز خواهم گفت تا فریاد شوق سر دهد و سپس از مرگی که بدنبال می آید سخن خواهم گفت تا به تلخی بگرید.

اما گیلگمش گفت:

هنوز آن زمان فرا نرسیده تا برایم قربانی و فدیه تقدیم کنند، تابوت مرگ روان نخواهد شد وپارچه سه لا برای کفن من نخواهند برید. هنوز زمان آن فرا نرسیده تا امت من اندوهگین شوند یا توده هیزم در خانه ام افروخته گردد و مسکنم را در آتش بسوزانند.

امروز به من یاری برسان و من از تو خواهم بود، پس از این چه چیزی می تواند ما را از هم جدا کند؟ تمام موجودات زنده که از جسم زاده اند سرانجام در کشتی غرب خواهند نشست و هنگامی که کشتی ماگیلوم غرق می شود، آنها از بین خواهند رفت. لیکن ما به پیش می رویم و چشم بر این عفریت می دوزیم. اگر قلب تو را ترس فرا گرفته است، ترس را رها کن. اگر وحشتی در آن است وحشت را بدور افکن، تبرت را بدست بگیر و حمله کن. کسی که جنگ را نیمه کاره رها کند هرگز در آسایش نخواهد زیست .

هومببا از کانون استوار سدر خود بیرون آمد. سر خود را تکان داد و آن را به نشانه تهدید بسوی گیلگمش جنباند و چشمهایش را که گویی چشم مرگ بود بر او دوخت.

سپس گیلگمش با چشمان اشک آلود شمش را خواند:

ای شمش شکوهمند، من راهی را که تو نشان دادی دنبال کردم و اینک اگر تو یاری ام نکنی چگونه خواهم رفت؟

شمش شکوهمند دعای او را شنید و باد بزرگ، باد شمال، گردباد، طوفان و باد صرصر، تندباد و باد سوزان را فرا خواند. آنها چون اژدها، چون آتش سوزان، چون افعی که زهره را آب کند، چون سیل نابودگر و چنگال رعد آمدند. هشت باد بر هومببا شوریدند، به چشمان او کوفتند. او چنگ شده، از رفتن به پیش و پس ناتوان بود.

گیلگمش نعره کشید:

بنام زندگی مادرم نین سون و پدرم لوگولباندای ملکوت، در کشور زندگان، در این سرزمین مأوای تو را یافتم. بازوان ناتوان و رزم افزارهای کوچکم را برای نبرد با تو به این سرزمین آورده ام و اینک به درون خانه ات خواهم آمد .

بدینگونه او نخستین سدر را افکند و آنها شاخه هایش را بریدند و در پای کوه گذاشتند. با ضربت اول هومببا از خشم برافروخت. اما آنها همچنان ادامه دادند.

آنها هفت سدر را افکندند و شاخه هایش را بریدند و بستند و در پای کوه گذاشتند، و هومببا هفت بار شکوه خویش را بر آنان نمود و هنگامی که شعله هفتم او فروکش کرد، آنها به کنار او رسیدند. او نفس خود را چون صدایی که از بوسه ای تند برمی خیزد فرو کشید. مثل گاو وحشی پرهیبتی که با طناب به کوه بسته باشند یا جنگجویی که آرنج هایش را به یکدیگر بسته باشند، نزدیک شد.

اشک چشمانش را پر کرده بود. و رنگ از رخسارش پریده بود:

گیلگمش بگذار سخن بگویم. من هرگز مادر یا حتا پدری را به یاد ندارم که مرا پرورده باشد. من از کوه زائیده شدم و او مرا پرورد و ان لیل مرا نگهبان این جنگل کرد. گیلگمش مرا آزاد بگذار تا بروم و من خدمتگزار تو خواهم شد و تو خداوندگار من خواهی بود. همه درختان جنگل که در کوهستان پرستار آنها بودم به تو تعلق خواهد داشت و من آنها را خواهم برید و برای تو قصری بنا خواهم کرد .

دست او را گرفت وبه خانه اش برد، آنسان که قلب گیلگمش از شفقت آکنده شد. او به زندگی آسمانی سوگند خورد، به زندگی زمین، به زندگی جهان زیرین:

آه انکیدو، آیا پرنده دربند به آشیانش و مرد اسیر به آغوش مادرش باز نخواهد گشت؟

انکیدو پاسخ داد:نیرومندترین مردان اگر با تدبیر نباشد آزرده تقدیر خواهد شد. نمتار تقدیر شرّ که بین مردان تمیزی قائل نیست او را خواهد بلعید، اگر پرنده در بند به آشیانش و مرد اسیر به آغوش مادرش باز گردد، لیکن تو ای دوست، هیچگاه به شهری که در آنجا مادرت کسی که تو را زاده و در انتظار توست باز نخواهی گشت. او راه کوهستان را بر تو خواهد بست و جاده ها را غیر قابل گذر خواهد ساخت .

هومببا گفت:

انکیدو سخن تو پلید است: ای مزدور محتاج نان! تو از روی رشک و از بابت هراس از یافتن رقیبی برای خویش اینگونه پلید سخن می گویی.

انکیدو گفت:

گیلگمش به او گوش فرا مده، هومببا باید بمیرد .

اما گیلگمش گفت:اگر ما به او دست زنیم، درخشش و شکوه نور در تیرگی خواهد افسرد. شکوه و افسون رخت بربسته و پرتو های آن فرو خواهند نشست.

انکیدو به گیلگمش گفت:

اینگونه نیست ای دوست، هرگاه پرنده را به دام افکنی، جوجه هایش به کجا توانند گریخت. آنگاه خواهیم توانست در جستجوی شکوه و افسون برآییم، که جوجه ها در پریشانی در میان سبزه ها گریزانند .

گیلگمش به سخنان رفیق خود گوش فرا داد و تبر را بدست گرفت، شمشیر از کمر گشود و با فرو کردن شمشیر به گردن هومببا ضربتی به او وارد ساخت و انکیدو به همراه او ضربت دومی زد. با ضربت سوم هومببا افتاد؛ او در سکون مرگ بر زمین افتاده بود. سپس آشوب درگرفت. چون کسی که آنها بر زمین افکنده بودند نگهبان جنگل بود. کسی که با شنیدن سخنانش لرزه بر جان هرمون و لبانون می افتاد. اکنون کوهها از جای جنبیده و تپه ماهورها به حرکت در آمده بودند .

انکیدو به او ضربت نواخته و سدر تکه تکه شده بود. این کار انکیدو بود. او راز مأوای بزرگان را آشکار کرد. بدینگونه گیلگمش درختان جنگل را فرو افکند و ریشه هایش را تا حدود شاخه های فرات خشکانید. آنان هومببا را در برابر خدایان، در برابر ان لیل گذاشتند. زمین را بوسیدند و کفن را گشودند و سر را در برابر او گذاشتند و ان لیل با نظاره سر هومببا، بر آنها خشم گرفت.

چرا اینچنین کردید؟ اینک سزاست که جایگاه شما در آتش باشد. باشد که آتش نانی را که می خورید طعمه سازد. باشد که آتش آبی را که می نوشید بخشکاند.

سپس ان لیل، دگربار شعله و شکوهی را که از آن هومببا بود گرفت و به ببرها، به شیر، به بیابان و به دُخت خشمناکِ ارش کیکال داد. اما شکوه ان لیل، از گیلگمش، گاو وحشی که کوهها را تاراج می کند و به دریا می رود، واز انکیدو برتر است .

گیلگمش و انکیدو در حال کشتن هوم بابا

داستان گیلگمش,گیلگمش,انکیدو

سنگ بازالت از دوره هیتی های سوریه 900 پیش از میلاد

داستان گیلگمش فصل سوم : ایشتر و گیلگمش و مرگ انکیدو

گیلمش طره های بلند گیسوانش را شست و سلاح هایش را تمیز کرد. موهایش را از روی شانه ها به پشت افکند. لباسهای لکه دارش را بدور افکند و جامه نو به تن کرد، ردای شاهی خود را پوشید و آن را محکم به خود پیچید.

وقتی گیلگمش تاج خود را بر سر گذاشت، ایشتر شکوهمند سر بالا گرفت و زیبایی گیلگمش را دید و گفت:

گیلگمش، نزد من بیا و داماد من باش. نطفه جسم خود را به من عطا کن. بگذار من عروس تو و تو شوهر من باشی. برای تو گردونه ای از سنگ لاجورد و طلا مهیا خواهم ساخت. با چرخ های طلا و دسته های مسی و دیوهای قدرتمند طوفان به جای قاطران بارکش در خدمت تو خواهند بود. وقتی به خانه ما که عطر چوب سدر در آن پیچیده است وارد شوی آستانه و سریر آن به پاهایت بوسه خواهند زد.

پادشاهان، حکمرانان و شاهزادگان در برابرت تعظیم کرده و برایت از کوه ها و دشتها باج خواهند آورد. میش هایت دو قلو و بزهایت سه قلو خواهند زایید. خر بارکش تو از قاطر پیشی گرفته، گاو هایت بی رقیب خواهند بود و آوازه اسبان گردونه ات در تند روی در دوردست ها خواهد پیچید .

گیلگمش زبان به سخن گشود و به ایشتر شکوهمند پاسخ داد:

در مقام همسری تو اینک، چه میتوانم پیشکشت کنم؟ چه مرهم و پوششی برای تنت؟ کدام نان برای خوردنت؟ چگونه میتوانم غذای خدایی را فراهم کرده و ملکه آسمان را سیراب کنم؟

فراتر از آن، چنانچه با تو ازدواج کنم به سر من چه خواهد آمد؟ عاشقانت، تو را چون منقل آتشی می دانند که به خاکستر نشسته است. چون دری که مانع بوران و باد یا طوفان نیست، قصری که بر پادگانی پیروز می شود، قیری که حامل خود را به سیاهی می کشد، مشک رخنه داری که حامل خود را خیس می کند، سنگی که از سنگر به زیر می افتد، کفشی که پوشنده آن را می لغزاند، دستگاه تهاجمی که در سرزمین دشمن بر افراشته شده است. کدامیک از عاشقانت تو را همیشه دوست داشته اند؟

کدامیک از چوپانهایت همواره برایت دلپذیر مانده است؟ به من گوش فرا ده که قصه عاشقانت را حکایت کنم. تموز عاشق روزگار جوانی تو بود، که برایش ساهای سال ماتم گرفتی، عاشق پرنده رنگارنگ بودی، لیکن او را نیز آزردی. و بالش را شکستی:

اهو، اهو، بالم، بالم .

تو عاشق شیر و قدرت بی همتای او بودی، هفت چاله برای او کندی و هفتای دیگر. عاشق اسب نری بودی که در نبرد شکوهی بی نظیر داشت و برایش تازیانه و مهمیز و شلاق مقرر داشتی تا هفت فرسنگ را به زور چهار نعل بدود و آب آشامیدنی اش را گل آلود کردی و مادرش سیلیلی را سوگوار ساختی.

عاشق چوپان گله بودی و او برایت هر روز شیرینی درست میکرد و برای رضای خاطرت بزهایش را می کشت. تو با ضربتی او را به گرگ تبدیل کردی. اکنون بچه های خودش که چوپان شده اند سر در پی او نهاده اند. سگهای شکاری خودش در پی دریدن رانهای او هستند. و آیا تو ایشولانو را دوست نداشتی، باغبان نخلستان پدرت؟ او برایت همواره سبدهای مملو از خرما می آورد.

هر روز سفره ات را از آنها می انباشت. پس رو به او کردی و گفتی:

ایشولانوی عزیز، نزد من بیا، بگذار تا از مردانگی ات نصیبی داشته باشم. پیش آی و مرا از آن خود کن. من به تو تعلق دارم.

ایشولانو پاسخ داد:

از من چه می خواهی، مادرم غذا را طبخ کرده و من خورده ام. چرا باید نزد چون تویی که فاسد و آلوده است برای صرف غذا بیایم. از چه هنگام پرده ای از بوریا حفاظ مناسبی در برابر سرماست؟ اما وقتی تو پاسخش را شنیدی و او را زدی و به موش کوری در دل خاک بدل کردی، موجودی که آرزویش همواره دور از دسترس اوست. و اگر من و تو نیز دوستدار یکدیگر باشیم آیا با من نیز چونان سایر کسانی که زمانی دوست داشتی معامله نخواهی کرد؟

ایشتر با شنیدن این سخنان دچار خشم شدید شد، به فلک اعلی نزد پدرش انو و آنتوم مادرش رفت و گفت:

پدرم، گیلگمش بر من اهانت بسیار روا داشته است، او رفتار ناشایست مرا، تمام اعمال آلوده ام را سراسر بازگو کرده است.

انو زبان به سخن گشود و گفت: تو خود پذیرای این سرزنش شدی و از این رو گیلگمش رفتار ناشایست و اعمال آلوده ات را بازگو کرد .

ایشتر زبان به سخن گشود و گفت:

پدر برایم ورزای آسمانی را بیافرین تا گیلگمش را نابود کند. می خواهم گیلگمش را از غرور آکنده کنی تا در آن نابود شود. لیکن اگر از آفریدن «ورزای آسمان» امتناع ورزی، در جهنم را خواهم شکست و کلون آن را خورد خواهم کرد. درهای جهنم را باز خواهم گذاشت و مردگان را وا خواهم داشت تا با زندگان همسفر شوند و شمار میزبانان مرده از زنده بیشتر گردد.

انو به ایشتر بزرگ گفت:

اگر آنچه را که می خواهی به انجام برسانم، هفت سال خشکسالی خواهد آمد، آنسان که غله به پوسته های بی بذر تبدیل شود، آیا تو به قدر کافی حبوبات برای مردم و علوفه برای گله انبار کرده ای؟» ایشتر پاسخ داد:« من حبوبات برای مردم و علوفه برای گله انبار کرده ام و تا هفت سال بی حاصل، حبوبات و علوفه به قدر کافی هست.

بدینگونه انو ورزای آسمان را برای دخترش ایشتر آفرید. ورزا بر زمین نزول کرد. با نخستین غرش یکصد مرد را کشت و دگر بار دوصد تن را هلاک کرد، سیصد تن را هلاک کرد. با غرش دوم صدها تن افتادند و مردند. بار سوم بسوی انکیدو غرید اما او خود را کنار کشید و روی ورزا جست و شاخهایش را گرفت. ورزای آسمان بصورت او دمید و دم کلفتش او را زد.

انکیدو خطاب به گیلگمش فریاد زد:دوست من، ما به خود می بالیدیم که نامی جاوید از خود بجا خواهیم نهاد. اینک شمشیرت را میان پس گردن و شاخ هایش فرو بر .

بدین سان گیلگمش بدنبال ورزا افتاد و دم کلفتش را گرفت و شمشیر را بین پس گردن و شاخها فرو برد و او را کشت. وقتی که آنها وزرای آسمان را کشتند قلبش را بیرون کشیدند و آن را به شمش تقدیم کردند و آنگاه برادروار آرمیدند .

اما ایشتر برخاست و از دیوار بلند اروک بالا رفت. بر برج جهید و نفرین کرد:

وای بر گیلگمش چون او با کشتن گاو آسمان بر من اهانت روا داشته است.

وقتی انکیدو این سخنان را شنید ران راست ورزا را پاره کرد و بطرف صورت او پرتاب کرد و گفت:

اگر دستهایم به تو برسد، با تو اینگونه رفتار خواهم کرد و با احشاء آن چون تازیانه به پهلویت خواهم نواخت.

سپس ایشتر اهل بیت خود را، دخترکان رقاص و خواننده، کنیزکان معبد و روسپیان را گرد کرد و برای ران ورزای آسمانی عزا برپا داشت .

اما گیلگمش آهنگران و اسلحه سازان را گرد آورد. آنها بی نظیربودن شاخها را ستودند و با سنگ لاجورد به قطر دو انگشت روکش گرفتند. هر یک از آنها ده من وزن داشت و هر یک شش حجم روغن جای می گرفت که او همه را به خدای نگهبان خویش لوگولباندا بخشید. لیکن شاخها را به قصر برد و به دیوار آویخت. سپس آنها دستهای خود را در فرات شستند، یکدیگر را در آغوش گرفتند و رفتند.

در خیابانهای اروک جایی که قهرمانان برای تماشای آنها صف بسته بودند، گام زدند و گیلگمش به دختران آوازه خوان گفت:

شکوهمندترین قهرمانان کیست؟ در میان مردان کدامیک بلند جایگاه تر است؟.

گیلگمش شکوهمندترین قهرمانان است. گیلگمش در میان مردان بلند جایگاه تر است

. و این هنگام جشن و سرور و شادمانی در قصر بر پا بود، تا زمانی که قهرمانان برای استراحت در بستر خویش دراز کشیدند .

انکیدو نیز برای خوابیدن دراز کشید و رویایی دید. از خواب برخاست تا رویایش را به برادرش باز گوید.

آه ای دوست چرا خدایان بزرگ با یکدیگر به شور نشسته اند؟

وقتی روز فرا رسید، او به گیلگمش گفت:

آه، دیشب رویایی عجیب دیدم، تمام خدایان انو، ان لیل، اِآ و شمش با یکدیگر به شور نشسته بودند

و انو به ان لیل گفت:

چون آنان ورزای آسمانی و هومببا را کشته اند، یکی از آندو می بایست بمیرد. بگذار او کسی باشد که درختان سدر کوهستان را برید .

اما ان لیل گفت:مرگ از آن انکیدوست، مرگ ازآن گیلگمش نیست .

سپس شمش شکوهمند به ان لیل قهرمان پاسخ داد:

آنها به فرمان من ورزای آسمان و هومببا را کشتند، و اینک انکیدو باید بیگناه بمیرد؟

اما ان لیل بر شمش خشم گرفت:« تو هر روز به نزد آنان می رفتی گویی از آنان هستی، از این روست که در مقام دفاع برآمده ای؟»

و به این ترتیب انکیدو بیمار شد و کنار گیلگمش افتاد. جوی اشک از چشمانش روان شد. گیلگمش به او گفت:« آه، برادرم، برادر عزیزم، چرا آنها بجای من تو را انتخاب کردند؟»

او دو باره گفت:« آیا من باید در بیرون، کنار ارواح با شبح مردگان بنشینم و برادر عزیزم را هرگز نبینم؟ »

انکیدو با حال بیمار همانجا نشست و دروازه جنگل را گویی موجودی زنده بود نفرین کرد:« تو را چون جنگلی عادی پنداشتم. از بیست فرسنگی قبل از آنکه سدر برج آسا را ببینم تو را ستایش می کردم. بلندای تو هفتاد و دو گز بود و پهنای تو بیست و دو گز.

محور و بست و ستون تو سالم بود. صنعتگران نیپور، شهر مقدس ان لیل تو را ساخته بودند، لیکن آه، اگر از انجام کار با خبر بودم! اگر می دانستم که جلال تو بهای زندگی ام خواهد بود، تبرم را بلند می کردم و تو را چون دروازه چپر مانندی خرد می کردم.

هرگز با دستهایم تو را نمی سودم.»

سپس به نفرین دام گذار و روسپی پرداخت:« نفرین بر دام گذاری که مرا در بند کرد. باشد که شکار همواره از دام او بگریزد، باشد که آرزو در دلش تباه شود.»

و سپس به نفرین روسپی پرداخت:« اما برای تو ای زن، می خواهم تقدیر تو تا ابد اینگونه باشد. به تو نفرینی بزرگ روا می دارم، افراط، بزودی تو را از پا در خواهد افکند. ممر و معاش تو در خیابان، بستر تو سایه دیوار خواهد بود. مست و هشیار گونه ات را به یکسان خواهند نواخت .»

وقتی شمش شکوهمند قسمتی از سخنان انکیدو را شنید از آسمان به او ندا داد:« انکیدو، چرا بر آن زن نفرین روا می داری؟ بانویی را که به تو آموخت تا نانی درخور خدایان بخوری، و شرابی شاهانه بنوشی؟ کسی که بر تو جامه ای فاخر پوشاند، آیا او گیلگمش را چونان دوستی بر تو ننمود و آیا گیلگمش برادرت به تو رخصت آرمیدن بر بستر شاهی و لمیدن بر دیوانی در سمت چپش را نداد؟ او به شاهزادگان زمین امر کرد تا بر کف پایت بوسه نهند، اینک تمام مردم اروک برایت ماتم و عزا گرفته اند. پس از مرگت او بخاطر تو موهایش را نخواهد سترد تا دراز شوند، پوست شیر به تن خواهد کرد و در بیابان آواره خواهد شد .

وقتی انکیدو سخنان شمش شکوهمند را شنید قلب دُژمش آرام گرفت. نفرین خود را پس گرفت و به روسپی گفت:« نگذار هیچ مردی تو را خوار کند.»

ران خود را به طعنه نوازش کرد.« پادشاهان، شاهزادگان و نجبا به تو عشق خواهند ورزید، مرد پیر برایت ریش خواهد جنباند، اما جوان بند از کمر می گشاید. برای تو طلا و زمرد و سنگ لاجورد در اتاق بزرگ انباشته ام. بخاطر تو آن همسر که مادر هفت فرزند است آمرزیده خواهد شد. روحانیون برای تو راهی بسوی درگاه خدایان خواهند گشود .»

انکیدو با حال بیمار، تنها خوابید و اسرار قلبش را برای گیلگمش بازگو کرد:

ای دوست، دیشب دوباره رویایی دیدم، آسمان زاری می کرد و زمین با آن همراهی می نمود. من تنها در برابر موجودی دهشت آور ایستاده بودم. چهره ای پراندوه چون پرنده سیاه طوفان داشت. او بر من با چنگالهای عقابی فرود آمد و مرا درربود، پنجه اش را بر من حلقه کرد تا خاموش شدم. آنگاه مرا به صورتی در آورد که بازوانم به بالهای پردار تبدیل شدند. با نگاه خیره به من نگریست و مرا به قصر ایرکالا ملکه تاریکی، بسوی خانه ای که هیچیک از مهمانان آن را باز گشتی نبوده است؛ بسوی جاده ای که از آن بازگشتی متصور نیست برد .

« خانه ای که ساکنان آن در تاریکی نشسته اند. گرد و غبار غذایشان و گل رس گوشت آنهاست. آنها چون پرندگان لباسی از پر پوشیده اند، نور را نمی بینند، در تاریکی نشسته اند. به خانه غبار وارد شدم و شاهان زمین را دیدم که تاج هایشان تا ابد به یکسو نهاده شده بود، حکمروایان و شاهزادگانی را دیدم که زمانی همگی تاج های شاهانه بر سر داشتند و بر جهان روزگاران گذشته حکم می راندند.

آنهایی که چون انو و ان لیل در جایگاه خدایان بودند اینک چون خدمتکاران خانه غبار، گوشت پخته می آوردند. گوشت طباخی شده و آب خنک از مشک می آوردند. در خانه غبار که بدان وارد شدم، روحانیان بزرگ و پیشکاران مذهبی، کاهنان جادو و خلسه بودند، خادمین معبد بودند. و اتانا بود: پادشاه کیش که در روزگاران گذشته عقابی او را به آسمان آورده بود. همچنین ساموکان خدای گله را دیدم و ارش کیکال ملکه جهان زیرزمینی در آنجا بود و بلیت شری کسی که با بایگان خدایان و نگاهدارنده کتاب مرگ است، در برابر او چهارزانو نشسته بود.

او سرش را بلند کرد، مرا دید و گفت:« چه کسی او را به اینجا آورده است؟»

سپس من چون مردی تهی از خون، که تنها در میان زوائد و خاشاک سرگردان است، چون کسی که نگهبان دستگیرش کرده و قلبش از وحشت می تپد بیدار گشتم. آه، برادرم، باشد که شاهزاده بزرگ، فردی دیگر چون خدایی، پس از مرگ من، بر درگاه تو بایستد، باشد که نام مرا محو کند و نام خویش را بجای آن بنویسد .»

انکیدو لباس از تن بدر آورده و خود را بر زمین افکنده بود. گیلگمش به سخنان او گوش فرا داد و چون ابر بهاری گریست. زبان به سخن گشود و به او گفت:

« در اروک بلند حصار کیست که اینگونه خردمند باشد؟ سخنان عجیبی گفتی. چرا احساسات تو اینسان غریب است؟ رویایی بس شگفت بود، اما دهشتی عظیم در آن نهفته بود. رویا را باید گرامی بداریم، هرچند دهشتناک باشد، چون رویا آن بدبختی را که سرانجام بر مردی عارض می شود می نمایاند. سرانجام زندگی غم است.»

و گیلگمش سوگوارانه گفت:« اینک من بر خدایان نیایش خواهم کرد، چرا که دوست من رویایی بدشکون دیده است .»

روزی که انکیدو دچار رویا شده بود به پایان رسید و از شدت بیماری درافتاد. یکروز تمام در بستر افتاد و رنجش فزونی گرفت. روز دوم و روز سوم گذشت. ده روز در بستر افتاد و رنجش فزونی گرفت. روزهای یازدهم و دوازدهم در بستری پر درد سپری شد.

سپس او گیلگمش را صدا زد:

« دوست من، ایزد بانوی بزرگ مرا نفرین کرده تا در شرمساری بمیرم. من چون مردان در میدان جنگ نمی میرم، من از شکست در میدان نبرد واهمه داشتم، اما کسی که در نبرد جان می سپارد، نیکبخت است. چون من می بایست در شرمساری بمیرم.»

و گیلگمش بر وی گریست، با نخستین پرتو سپیده او با صدای بلند به رایزنان اروک گفت :

« بشنوید ای بزرگان اروک

بر دوستم انکیدو می گریم

با ماتمی تلخ چون ماتم زنان

برای برادرم می گریم

آه انکیدو !

گورخر و غزال

که پدر و مادرت بودند

همه آفریدگان، چهارپایانی که با تو همسفر بودند

برایت می گریند

تمام وحوش دشت ها و چراگاه ها

راه هایی که در جنگل سدر دوست می داشتی

روز و شب می مویند

بگذار بزرگان اروک بلند بارو

بر تو بگریند

بگذار انگشت آمرزش

در ماتم و زاری اشاره کند

آه انکیدو، برادرم

تو چون تبری در کنارم بودی

چون قدرت دستم، شمشیری حمایلم

سپری در برابرم

ردایی شکوهمند، فاخرترین جامه ام

بشنو، در سراسر کشور پژواکی طنین افکنده است

چون مادری عزادار

بگریید، ای راه هایی که با هم پیمودیم

و وحوشی که با هم شکار کردیم، ببر و پلنگ

شیر و گربه وحشی، گوزن نر و مُرال

گاو و گوزن ماده

کوهستانی که از آن برای کشتن نگهبان جنگل صعود کردیم

بر تو می گریند

رودی که در مسیر آن گام زدیم

بر تو می گرید

اولای عیلام و فرات گرامی

که زمانی از آب آن در مشک هایمان ریختیم

جنگجویان اروک با دیوارهای مستحکم

جایی که ورزای آسمان در آن کشته شد

بر تو می گریند

همه مردمان اریدو و فرات گرامی

که زمانی از آب آن در مشک هایمان ریختیم

جنگجویان اروک با دیوارهای مستحکم

جایی که ورزای آسمان در آن کشته شد

بر تو می گریند

همه مردمان اریدو

بر تو می گریند، انکیدو

شخم زنان و دروکاران

که زمانی برایت حبوبات می آوردند

اینک در ماتم تواند

روسپیی که تو را با روغن معطر تدهین کرد

در عزای توست

زنان قصر که برایت همسری آوردند

با حلقه ای که تو برگزیده بودی

اینک در عزای تواند

مردان جوان، برادرانت

چنانکه گویی زنانند

با موهای بلند به عزا نشسته اند

و تقدیر شّر مرا در ربوده است

آه برادر جوانم، انکیدو، دوست عزیزم

این چه خوابی است که اینک تو را در بر گرفته است؟

تو در تاریکی غرقه گشته ای و صدایم را نمی شنوی ».

آثار حماسی و افسانه ای کشورهای جهان  حماسه گیلگمش

گیلگمش قلب او را لمس کرد اما نمی تپید. چشمانش را نیز نگشود. وقتی گیلگمش قلب او را لمس کرد نمی تپید.

سپس گیلگمش نقابی از آنسان که بر چهره عروس می نهند به روی دوستش نهاد. چون شیر خروشیدن گرفت. چون ماده شیری که توله هایش را از او گرفته باشند، در کنار بستر به اینسو و آنسو رفت.

موهایش را گسست و به اطراف پراکند. جامه های پرشکوهش را از تن بدر کرد و بر زمین کشید و پرتاب کرد، آنسان که گویی پلشت بودند .

با نخستین پرتو سپیده گیلگمش فریاد زد:« من گذاشتم تا تو بر بستر شاهی بیارمی، تو بر دیوانی در سمت چپ من یله دادی، شاهزادگان زمین بر پایت بوسه زدند. دستور خواهم داد تا همه مردم اروک بر تو بگریند. و نوحه مرگ سر دهند. مردم شادمان از اندوه سر فرود خواهند آورد و آن هنگام که به زیر خاک روی برای تو موهایم را بلند خواهم کرد. پوست شیری به تن کرده آواره بیابان خواهم شد.»

روز بعد نیز، گیلگمش با نخستین پرتو روز زاری کرد؛ هفت روز و هفت شب برای انکیدو گریست تا بدنش کرم گذاشت. فقط آن هنگام بود که رخصت داد تا او را به خاک بسپارند. چراکه انوناکی و داوران او را ربوده بودند .

گیلگمش دستور داد تا همه جا جار بزنند، همه را فرا خواند. مسگران، طلاسازان، سنگ کاران و به آنها دستور داد:« پیکره ای از دوستم بسازید »

مجسمه را با مقادیر زیادی از سنگ لاجورد در ناحیه سینه و طلا برای تنه، آراستند .

میزی از چوب سخت ساختند و بر آن ظرفی از زمرد، انباشته از عسل و ظرفی از سنگ لاجورد، انباشته از کره گذاشتند و اینها را در برابر خورشید گذاشت و به او تقدیم کرد و با چشمهای گریان دور شد .

گیلگمش در حال کشتن گاو

گیلگمش در حال کشتن گاو – قطعه سنگ سومری از 2250 پیش از میلاد – موزه سلطنتی بلژیک – مرجع تصویر

داستان گیلگمش فصل چهارم: جستجوی زندگی جاوید

گیلگمش به تلخی برای دوستش انکیدو گریست. چون یک شکارچی آواره بیابان شده در دشتها خروشید و با آزردگی گفت:« چگونه می توانم بیارامم، چگونه می توانم در آرامش باشم. اندوه، در قلب من جای گرفته است. برادرم اکنون چگونه است و من پس از مرگ چگونه خواهم بود. از آن رو که از مرگ درهراسم تا بدآنجا که می توانم خواهم رفت تا اوتنا پیشتیم کسی که او را ” دور افتاده ” می نامند، بیابم. چون او به جمع خدایان راه یافته است ».

بدینگونه گیلگمش در بیابان سفر کرد، در چمنزارها سرگردان شده در جستجوی اوتنا پیشتیم کسی که خدایان، او را از سیل رهانیدند به سفری دراز دست یازید. خدایان گذاشتند تا او در سرزمین دیلمون باغ خورشید زندگی کند و در میان انسان ها تنها به او زندگی جاوید دادند .

گیلگمش شب هنگام وقتی که به گذرگاه های کوهستان رسید دعا کرد:« مدت ها پیش در گذرگاه های کوهستان شیرها را دیدم، ترسیده بودم و چشمانم را بسوی ماه بلند کردم، دعا کردم و دعاهایم به گوش خدایان رسید، پس اکنون ای خدای ماه، سین مرا در امان دار.»

وقتی دعا تمام شد به قصد خوابیدن دراز کشید تا هنگامی که در میانه رویایی از خواب بیدار شد. او شیرهایی را که زندگی پر رونقی داشتند در اطراف خود دید. سپس تبرش را بدست گرفت، شمشیرش را به کمر آویخت و چون تیری که از کمان جسته باشد به میان آنها افتاد و آنها را کشت و پراکند .

سرانجام گیلگمش به آن کوهستان بزرگی که نامش ماشو بود رسید، کوهی که نگهبان خورشید طلوع و غروب است. قلل دوگانه آن چون دیوار آسمان بلند هستند و ریشه های قلل آن به جهان زیرین می رسند. بر دروازه آن عقرب ها، نیمی از انسان و نیمی از اژدها به نگهبانی ایستاده اند. شکوه آنها دهشت انگیز و نگاهشان چون صاعقه مرگ است. هاله نور لرزان آنها در کوهستانی که نگهبان طلوع خورشید است، پراکنده است.

وقتی گیلگمش آنها را دید، دمی چشمانش را پوشاند. سپس دلیر شد و نزدیک رفت. وقتی آنها او را آنقدر نترس دیدند عقرب مرد به جفتش گفت:« اینکه دارد نزد ما می آید اکسیر خدایان است. همسر عقرب مرد به او پاسخ داد:« دوسوم او از خدایان و یک سوم از انسان است .»

سپس آن مرد گیلگمش را خطاب کرد و به فرزند خدایان گفت:« چرا به سفری به این درازی آمدی، چرا با گذر از دریاهای خطرناک به سرزمینی اینسان دور سفر کرده ای، دلیل آمدنت را به من باز گو؟»

گیلگمش پاسخ داد:« برای انکیدو، او را خیلی دوست داشتم، ما با هم سختی های فراوانی را از سر گذراندیم. آمده ام، چرا که سرنوشت مشترک آدمیان او را درربوده است. شب و روز برایش گریستم، نتوانستم بگذارم او را به خاک بسپارند. گمان می کردم دوستم با گریه هایم باز خواهد گشت، از هنگام رحلت او زندگی برایم بی ارزش است. از این رواست که در جستجوی اوتناپیشتیم پدرم، به اینجا سفر کرده ام. چون می گویند او به جمع خدایان راه جسته و زندگی جاوید یافته است. می خواهم از او احوال زندگان و مردگان را جویا شوم.

عقرب مرد زبان به سخن گشود و خطاب به گیلگمش گفت:« تاکنون هیچیک از مردانی که از زنی زاده اند نتوانسته چیزی را که تو می جویی به انجام رساند، هیچیک از مردان فانی به کوهستانی که درازای آن دوازده فرسنگ ظلمات است نرفته است. در آنجا نوری نیست و تاریکی آن قلب را می آزرد. از طلوع خورشید تا غروب خورشید در آنجا نوری نیست.

گیلگمش گفت:« اگر چه غم و درد و آه و زاری بهره راه است، لیکن ناچارم بروم. دروازه کوهستان را بگشای.»

عقرب مرد گفت:« برو گیلگمش، به تو اجازه می دهم وارد کوهستان ماشو و مسیرهای مرتفع آن شوی، باشد که پاهایت تو را سالم به خانه بازگرداند، دروازه کوهستان باز است».

وقتی گیلگمش اینها را شنید آنچنانکه عقرب –مرد گفته بود رفتار کرد. او در کوهستان مسیر خورشید را تا جایگاه طلوع آن دنبال کرد. وقتی یک فرسنگ پیش رفت تاریکی در اطرافش غلیظ تر شد. چون در آنجا نوری نبود، او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند. پس از سه فرسنگ تاریکی غلیظ تر شد و در آنجا نوری نبود و او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند.

پس از چهار فرسنگ تاریکی غلیظ تر شد و در آنجا نوری نبود و او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند. پس از پنج فرسنگ تاریکی غلیظ تر شد و در آنجا نوری نبود و او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند. پس از شش فرسنگ تاریکی غلیظ تر شد و در آنجا نوری نبود و او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند.

وقتی هفت فرسنگ پیش رفت تاریکی غلیظ تر شد و در آنجا نوری نبود و او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند. وقتی هشت فرسنگ پیش رفت گیلگمش فریادی کشید چون تاریکی غلیظ تر شد و در آنجا نوری نبود و او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند.

این مطلب را هم ببینید
زندگی و کتاب های رومن گاری

پس از نه فرسنگ وزش باد شمال را بر چهره اش حس کرد، اما تاریکی غلیظ تر شد و در آنجا نوری نبود و او چه در پیش و چه در پس نمی توانست چیزی ببیند. پس از ده فرسنگ پایان راه نزدیک شد. پس از یازده فرسنگ پرتو سپیده آشکار شد و پس از دوازده فرسنگ خوشید پرتو افشانی کرد .

آنجا باغ خدایان بود، همه جا در اطراف او بوته ها سرشار از گوهر بودند. با دیدنشان به تندی نزدیک رفت زیرا در آنجا میوه های زمردگون و انگور از گیاهان آویخته بود و به چشم زیبا می آمدند. برگهایی از سنگ لاجورد به فراوانی در کنار میوه ها بودند و تماشای آنها دلپذیر بود. تیغ ها و خارهای آنجا از هماتیت و سنگهای کمیاب، عقیق و مرواریدهای دریایی بود.

وقتی گیلگمش وارد باغ شد در کناره دریا، چشم شمش به او افتاد و دید که او پوست جانوران را به تن کرده و گوشت آنها را می خورد. گیلگمش دلتنگ بود، با او سخن آغاز کرد و گفت:« هیچ انسان فانی تاکنون این راه را نپیموده است و تا هنگامی که بادها بر دریاها می وزند نخواهد پیمود.»

و به گیلگمش گفت:« هیچگاه زندگی ای را که در جستجویش هستی نخواهی یافت.»

گیلگمش به شمش شکوهمند گفت:« اکنون که تا بدینجا در بیابان سرگردان گشته و رنج کشیده ام، آیا شایسته است بخوابم و بگذارم خاک تا ابد مرا در خود جای دهد. بگذار چشمانم خورشید را ببیند تا از فرط نگریستن خیره شوند. هرچند حال و روزی بهتر از مردگان ندارم لیکن بگذار ا نوار خورشید را ببینم ».

زنِ باده، آن شرابساز؛ در کناره دریا می زید. سیدوری در باغی در کنار دریا با قدح طلایی و خمره های طلایی که خدایان به او داده اند، مقیم است.

چهره اش را با نقابی پوشانده و از جایی که نشسته، گیلگمش را که پوست جانوران به تن کرده، اکسیر خدایان در جسمش و اندوهی عمیق در دلش است و چهره اش چون چهره کسی است که سفر درازی را از سر گذرانده باشد می بیند که بسوی او می رود، نگریست و با تخمین فاصله ای که از او داشت، در دلش گفت:« حتماً یکی از بزهکاران است. اینک رهسپار کجاست؟»

در را با میله عرضی اش به روی او بست و کلون خانه را انداخت. اما گیلگمش با شنیدن صدای کلون به سر شتافت و پایش را در میان گذاشت و به او گفت:

« زن جوانِ شرابساز، چرا کلون درت را می اندازی؟ چه دیدی که درت را قفل کردی؟ من درت را خواهم شکست و دروازه ات را خرد خواهم کرد. چون من گیلگمش هستم. کسی که ورزای آسمان را اسیر کرد و کشت. من نگهبان جنگل سدر را کشتم، هومببا کسی را که در جنگل می زیست شکست دادم. شیران گذرگاه های کوهستان را کشتم .»

سیدوری به او گفت:« اگر تو همان گیلگمش هستی که ورزای آسمان را اسیر کرد، هومببا را که در جنگل می زیست شکست داد و شیران گذرگاه های کوهستان را کشت، چرا گونه هایت آنسان فرو افتاده اند و چرا چهره ات آنسان خسته است؟ چرا اندوه در دلت جای گرفته و چهره ات چون چهره کسی است که سفر درازی پیموده باشد؟ آری چهره ات از گرما و سرما سوخته است و چرا بدینجا آمده ای تا در چراگاه ها در جستجوی باد سرگردان باشی؟ »

گیلگمش بدو پاسخ داد:

« چرا نباید گونه هایم فرو رفته و چهره ام خسته باشد؟ اندوه در دلم جای گرفته و چهره ام چون چهره کسی که سفر درازی پیموده است باشد؟ گرما و سرما چهره ام را سوزانده است. چرا نباید در چراگاه ها در جستجوی باد سرگردان باشم؟

دوستم، برادر کوچکم، کسی که ورزای آسمان را اسیر کرد و کشت و هومببا را در جنگل سدر شکست داد، دوستی که برایم بسیار عزیز بود و در کنارم با خطرات مبارزه کرد، انکیدو برادرم، کسی که دوستش داشتم، غایت مرگ بر او چیره گشته است.

من هفت شبانه روز بر او گریستم تا بدنش کرم گذاشت. سرانجامِ برادرم مرا از مرگ به هراس افکنده است. سرانجامِ برادرم مرا در بیابانها سرگردان و بی آرام کرده است. اما اینک ای بانوی جوان شرابساز، چون به چهره ات نظر افکنده ام مگذار چهره مرگ را که از آن بسی در هراسم ببینم .»

او گفت:« گیلگمش اینساان شتابناک به کجا می روی؟ تو هیچگاه آن زندگی را که در جستجویش هستی نخواهی یافت، وقتی خدایان انسان را آفریدند، مرگ را قسمت او قرار دادند، اما زندگی را برای خود نگاه داشتند.

لیکن تو گیلگمش، اندرون خود از طعام نیکو آکنده ساز، شب و روز، روز و شب در پایکوبی باش، شادمانی و جشن و طرب را پیشه کن. پوشاک نو به تن کن. در آب تن را بشوی، به کودک خردسالی که دستهایت را گرفته است مهر بورز و همسرت را در آغوش خویش شادمان ساز. چون این نیز قسمت انسان است .»

اما گیلگمش به سیدوری بانوی جوان گفت:

« چگونه می توانم خاموش باشم. چگونه می توانم آرام گیرم وقتی که انکیدو کسی که دوستش داشتم به خاک بدل گشته و من نیز باید بمیرم و تا ابد در آغوش خاک جای گیرم؟»

او دوباره گفت:« بانوی جوان، اینک به من بگو راه سرمنزل اوتناپیشتم، پسر اوبارا- توتو کجاست. از کدام راه می توان گذشت؟ به من نشان بده، آری، مسیر را به من نشان بده. اگر راهی در میان باشد از اقیانوس خواهم گذشت، اگر نه همچنان در اقصای بیابان سرگردان خواهم رفت .»

شرابساز به او گفت:

« گیلگمش راهی برای گذر از بیابان نیست. از روزگار کهن تا کنون هرکس به اینجا آمده قادر به گذر از دریا نبوده است. خورشید باشکوه از دریا می گذرد، اما غیر از شمش تاکنون چه کسی از آن گذشته است؟ مکان و گذرگاه دشواری است و آبهای مرگ که در میان آن جریان دارند بسیار عمیقند. گیلگمش چگونه از اقیانوس خواهی گذشت؟ هنگامی که به آبهای مرگ رسیدی چه خواهی کرد؟ اما گیلگمش، پایین جنگل، اورشانابی را خواهی دید، کرجی بان اوتناپیشتیم، اشیاء مقدس، اشیاء سنگی همراه اوست. او مشغول پیرایش دماغه اژدهاگونه کشتی است. با او به نیکی رفتار کن. و چنانچه مقدور باشد شاید بتوانی با او از آب بگذری. اما اگر مقدور نباشد، آنگاه باید برگردی .»

وقتی گیلگمش این را شنید از خشم لبریز شد، تبرش را بدست گرفت، شمشیرش را به کمر آویخت و چون تیری به شتاب راهی کنار دریا شد. از خشم سنگها را خرد کرد، داخل جنگل رفت و روی زمین نشست، و اورشانابی برق تیغه شمشیرش را دید و صدای تبرش را شنید و به او گفت:« بگو نامت چیست؟ من اورشانابی کرجی بان اوتناپیشتیم، ملقب به دورافتاده هستم.»

او پاسخ داد:« نام من گیلگمش است، از اروک آمده ام، از خانه انو».

سپس اورشانابی به او گفت:« چرا گونه هایت اینسان خشکیده و چهره ات خسته است. چرا اندوه در دلت جای گرفته و چهره ات چون چهره کسی است که راه درازی طی کرده باشد. آری، چرا چهره ات از گرما و سرما سوخته است و چرا بدینجا آمده ای تا در جستجوی باد در چراگاه ها سرگردان باشی؟»

گیلگمش پاسخ داد:

« چرا نباید گونه هایم فرورفته وچهره ام خسته باشد؟ اندوه در دلم جای گرفته وچهره ام چون چهره کسی که سفر درازی پیموده است باشد. چرا نباید در چراگاه ها سرگردان باشم. آن دوست، برادر کوچکم کسی که ورزای آسمان را اسیر کرد و کشت و هومببا را در جنگل سدر شکست داد، آن دوست که برایم بسیار عزیز بود و کسی که در کنارم با خطرات جنگید، انکیدو برادرم، کسی که دوستش داشتم غایت مرگ بر او چیره گشت.

من هفت شبانه روز برایش گریستم تا بدنش کرم گذاشت. سرانجامِ برادرم مرا از مرگ به هراس افکنده است. سرانجامِ برادرم مرا آواره کرده است. سرنوشت او را بر نمی تابم. چگونه می توانم خاموش باشم. چگونه می توانم آرام بگیرم؟ او خاکستر شده است و من نیز خواهم مرد و تا ابد در خاک جای خواهم گرفت. من از مرگ در هراسم، پس اورشانابی راه اوتناپیشتیم را به من نشان بده، اگر راهی درمیان باشد، از آبهای مرگ خواهم گذشت، اگر نه همچنان در اقصای بیابان سرگردان خواهم رفت .»

اورشانابی به او گفت: گیلگمش این دستهای توست که گذار از اقیانوس را بر تو دشوار کرده است. تو با نابودی اشیاء سنگی امن و امان را از کشتی گرفتی.

گیلگمش گفت:« چرا بر من خشم روا می داری. اورشانابی، مگر نه این است که تو خود هر روز و شب و در تمام فصول از دریا می گذری؟»

اورشانابی پاسخ داد:« براستی همان سنگها امن و امان من بودند. اما اینک، گیلگمش به درون جنگل برو، با تبرت یکصدوبیست تیر چوبی قطع کن، آنها را به بلندای شصت ذراع ببر و قیراندود کن، با بست های فلزی به هم ببند و همراه خود بیاور .»

گیلگمش با شنیدن این سخنان به درون جنگل رفت، یکصدوبیست تیر چوبی قطع کرد، آنها را به بلندای شصت ذراع برید و قیراندود کرد و با بست های فلزی به هم بست و به نزد اورشانابی برد و سپس آنها را بار قایق کردند و گیلگمش و اورشانابی با هم مشغول هدایت آن بر روی امواج اقیانوس شدند. پس از سه روز پیشروی گویی یکماه و پانزده روز بود که در سفر بودند و سرانجام اورشانابی قایق را به آبهای مرگ رسانید.

سپس اورشانابی به گیلگمش گفت: بشتاب، یک تیر چوبی بردار و به درون آب پرتاب کن. اما مراقب باش دستهایت آب را لمس نکنند.

گیلگمش تیر دوم را برداشت. تیر سوم را برداشت و تیر چهارم، سپس گیلگمش تیر پنجم را برداشت، تیر ششم را برداشت و تیر هفتم را. گیلگمش تیر هشتم، نهم و دهم را برداشت. گیلگمش تیر یازدهم را برداشت، تیر دوازدهم را برداشت و با پرتاب آخرین تیر گیلگمش یکصدوبیست تیر پرتاب کرده بود. سپس لباسهایش را پاره کرد و بازوانش را چون دکل برافراشت و لباسهایش را به جای بادبان به کار برد.

بدین ترتیب اورشانابی کرجی بان گیلگمش را نزد اوتناپیشتیم که موسوم به دورافتاده است و در دیلمون محل انتقال خورشید در شرق کوهستان می زید برد. خدایان در میان مردان، تنها به او زندگی جاوید داده بودند .

در آن هنگام اوتناپیشتیم از محلی که در استراحت بسر می برد به دوردست نگریست. اندیشناک با خود در دلش گفت:« چرا قایق بدون ابزار و دکل آمده است، چرا سنگهای مقدس نابود شده اند، چرا استاد خود قایق نمی راند؟ مردی که می آید از جنس من نیست. وقتی بدانجا می نگرم مردی می بینم که جامه ای از پوست چارپایان پوشیده است. کیست آنکه در پس اورشانابی ساحل را بسوی بالا می پیماید؟ چون به یقین او انسانی از جنس من نیست.»

بدینگونه اوتناپیشتیم به او نگریست و گفت:« پس تو با پوشیدن پوست چارپایان، با گونه های فرورفته و با چهره خسته به اینجا آمده ای؟ اینک شتابان به کجا میروی؟ به چه دلیل به این سفر بزرگ دست یازیده ای و از دریاهایی که عبور از آنها دشوار است گذشته ای؟ دلیل آمدنت را به من بازگو .»

او پاسخ داد:« نام من گیلگمش است. از اروک آمده ام، خانه انو ».

پس اوتناپیشتیم به او گفت:« اگر تو گیلگمش هستی چرا گونه هایت فرو رفته و چهره ات خسته است. چرا اندوه در دلت جای گرفته و چهره ات چون چهره کسی است که سفر درازی پیموده باشد؟ آری چرا چهره ات از گرما و سرما سوخته است و چرا بدینجا آمده ای تا در جستجوی باد سرگردان باشی؟ »

گیلگمش به او گفت:« چرا نباید گونه هایم فرورفته و چهره ام خسته باشد؟ اندوه در دلم جای گرفته و چهره ام چون چهره کسی که سفر درازی پیموده است، از گرما و سرما سوخته باشد؟ چرا نباید در چراگاهها سرگردان باشم؟

آن دوست، برادر کوچکم کسی که ورزای آسمان را اسیر کرد و کشت و هومببا را در جنگل سدر شکست داد. آن دوست که برایم بسیار عزیز بود و در کنارم با خطرات جنگید، انکیدو برادرم کسی که دوستش داشتم، غایت مرگ بر او چیره گشته است.

هفت شبانه روز بر او گریستم تا بدنش کرم گذاشت. سرانجامِ برادرم مرا از مرگ در هراس افکنده است. سرانجامِ برادرم مرا آواره بیابان کرده است. سرنوشت او را بر نمی تابم.

چگونه می توانم خاموش باشم. چگونه می توانم آرام گیرم؟ او خاکستر شده است و من نیز خواهم مرد و تا ابد در خاک جای خواهم گرفت.

سپس گیلگمش خطاب به اوتناپیشتیم گفت:« از این رو به این سفر آمده ام تا اوتناپیشتیم کسی را که ما دورافتاده می نامیم ببینم.

در سراسر جهان سرگردان شده ام. از بین مسیرهای دشوار گذر کرده ام. از دریاها عبور کرده ام، خود را از سفر فرسوده ام تا به مقصود خویش برسم. مفاصلم دردناک است، خواب شیرین را از یاد برده ام، لباس هایم پیش از رسیدن به خانه سیدوری فرسودند.

خرس، کفتار، شیر و پلنگ، ببر، گوزن کوهی و بزکوهی را کشتم. همه انواع جانوران وحشی و آفریدگان چراگاه ها را کشتم، گوشت آنها را خوردم، پوستشان را پوشیدم و بدینسان بود که به دروازه بانوی جوان شرابساز رسیدم؛ کسی که در خانه خود را که از قیر و زَفت بود به رویم بست. لیکن او راه سفر را به من آموخت.

بدینگونه نزد اورشانابی کرجی بان آمدم و با او از آبهای مرگ گذشتم. آری، پدر، اوتناپیشتیم، تو که به جمع خدایان راه یافته ای، می خواهم از تو احوال زندگان و مردگان را جویا شوم. چگونه می توانم آن زندگی را که می جویم بیابم؟»

اوتناپیشتیم گفت:« زندگی جاویدی در میان نیست. آیا خانه می سازیم تا همیشه در آن زندگی کنیم؟ آیا برادران، میراثی را که تقسیم می کنند تا ابد نزد خود خواهند داشت؟ آیا طوفان رودخانه بر جا می ماند؟ تنها سنجاقک ماده ای است که تخم می پراکند و نظاره گر خورشید پرشکوه است. از روزگاران کهن تا کنون زندگی جاوید نبوده است. خفتگان و مردگان چه سان به یکدیگر می مانند. آنان چون مرگ در نقابند. وقتی تقدیر به انجام می رسد، چه فرقی است بین خداوندگار و بنده؟ وقتی اننوناکی، داوران و مامتون مادر سرنوشت ها، گرد آمدند، با یکدیگر تقدیر انسان ها را معین کردند. مرگ و زندگی را برقرار داشتند، لیکن روز مرگ را آشکار نساختند .»

سپس گیلگمش به اوتناپیشتیم دورافتاده گفت:« اینک من به تو می نگرم، به اوتناپیشتیم و ظاهر تو با من یکی است. چیز غریبی در سیمای تو نیست. گمان می کردم تو را چون قهرمانی آماده نبرد خواهم یافت. اما تو در بستری آسوده بر پشت خود لمیده ای. با من راست باش. چگونه به جمع خدایان راه یافته و زندگی جاوید یافته ای؟ »

اوتناپیشتیم گفت:« من بر تو سرّی را آشکار خواهم کرد، به تو رازی درباره خدایان خواهم گفت .»

داستان گیلگمش فصل پنجم: داستان طوفان

آیا تو شهر شروپک را که برحاشیه فرات بنا شده است می شناسی؟ شهری بسیار کهن بود و خدایانی که در آن می زیستند پیر بودند. در آنجا انو خداوندگار افلاک، پدرشان، و ان لیل جنگاور رایزنشان، نین اورتای مددکار و انوگی مراقب آبراهه ها بودند و با آنها اِآ نیز بود.

در آن روزها جهان سرشار بود. جمعیت رو به فزونی بود. جهان چون گاوی وحشی نعره سرمی داد و خدای بزرگ از صدای ناهنجارش برآشفت.

ان لیل صدای ناهنجار را شنید و به عنوان رایزنی به خدایان گفت:« غریو مردم مرا به ستوه آورده و دیگر از قیل و قال آنان خواب و آرام ندارم. بدینگونه خدایان دل بر آن نهادند تا سیل بفرستند. اما خداوندگار اِآ مرا رویایی هشداردهنده فرستاد.

او با کلماتش در خانه نئین من نجوا کرد:« خانه نئین، خانه نئین، دیوار، آه دیوار، بشنو خانه نئین ».

دیوار پاسخ داد:« ای انسان شروپک، پسر اوبارا- تو تو، خانه ات را ازهم بگسل و قایقی بنا کن. اموالت را به دور افکن، زندگی را حفظ کن. اموال جهان را به دیده تحقیر بنگر و روح خود را زنده نگاهدار. به تو می گویم، خانه ات را از هم بگسل و قایقی بنا کن. ابعاد کشتیی که تو باید بسازی این است: بگذار دکل اصلی آن برابر درازی آن باشد. سقف عرشه را چون طاقی که مغاکی عمیق را در برمی گیرد بساز. سپس نطفه تمام آفریدگان زنده را با خویش به درون کشتی ببر .»

وقتی سخنان او را دریافتم به خداوندگارم گفتم:« پیروی از فرمان تو برایم گرامی است و آن را به جا خواهم آورد. اما چگونه باید با مردم، ساکنان شهر و بزرگان آن سخن گویم؟ »

سپس اِآ زبان به سخن گشود و به من خدمتگذارش گفت:« به آنها بگو، دریافتم که ان لیل بر من خشم گرفته است و دیگر دل آن ندارم تا در این سرزمین گام زنم یا در شهر او بزیم. من رهسپار خلیج خواهم شد، تا در آنجا با اِآ خداوندگارم مسکن گزینم. اما او بر شما رگباری شدید نازل خواهد کرد. ماهی های نادر و ماکیان وحشی رموک و سیل غارتگری عظیم خواهد فرستاد. با فرارسیدن غروب خالق طوفان برایتان با سیل، گندم درو خواهد کرد .

با نخستین پرتو سپیده، همه ساکنان خانه به دورم جمع شدند. کودکان قیر و مردان آنچه مورد نیاز بود آورده بودند. پس از پنج روز تیر ته کشتی و تیرهای فرعی آن را گذاشتم و تخته پوش کردن را آغاز کردم.

محوطه کف آن یک جریب بود. اندازه هر طرف عرشه یکصد و بیست ذراع بود و چهارگوشه ای ایجاد می کرد. شش عرشه در پایین و روی هم هفت عرشه ساختم. آنها را با تیغه هایی به سه بخش تقسیم کردم. هرجا که لازم بود گوه گذاشتم. پاروهای اصلی را مهیا کردم و تعدادی نیز ذخیره کردم. حمالان با سبد مواد نفتی آوردند و من قیر و آسفالت و مواد نفتی را در کوره ریختم. مقدار بیشتری مواد نفتی در بتونه کردن بکار رفت و باز مقداری بیشتر را استاد کشتی در انبارهایش گذاشت.

برای مردم گوساله وحشی ذبح کردم و هر روز گوسفندانی کشتم. به نجارهای کشتی مثل آب رودخانه شراب دادم تا بنوشند: شراب تند و شراب قرمز وشراب سفید و جشن ها بر پا بود، گویی که هنگام جشن سال نو است. من خود نیز سرم را تدهین نمودم. در روز هفتم کشتی تکمیل شده بود .

سپس به آب انداختن کشتی به دشواری انجام شد. شن و ماسه ته کشتی به اینسو و آنسو جابجا می شد تا دوسوم کشتی در آب فرو رفت. من هرچه طلا و موجودات زنده بود: خانواده ام، بستگانم، چارپایان دشتها، اعم از وحشی و اهلی و پیشه وران هر صنف را سوار کردم.

آنها را روی عرشه گذاشتم. چون زمانی که شمش مقدر کرده بود با گفتن« غروب وقتی که خالق طوفان رگبار نیستی نازل می کند، داخل کشتی شو و تخته هایش را محکم ببند.» به سرعت فرا می رسید. آن هنگام فرا رسید. غروب شد و خالق طوفان رگباری فرستاد. با نظر کردن به آب و هوا آن را دهشتناک دیدم.

پس من نیز کشتی را بارگیری کردم و تخته هایش را محکم بستم. اینک همه چیز تکمیل بود. محکم کاری تخته ها و عایقبندی انجام شده بود. پس من اهرم سکان و دریانوردی و مراقبت کشتی رابه دست پوزور- اموری سکاندار دادم .

با نخستین پرتو سپیده ابر سیاهی در افق پدیدار شد. در محلی که اداد خداوندگار طوفان حکم می راند رعدی در میان آن درخشید. در سمت مقابل بر فراز تپه و دشت شولات و هنیش پیشقراولان طوفان در حرکت بودند. سپس خدایان مغاک ژرف برآمدند؛ نرگال موانع آب های زیرزمینی را برداشت.

نین اورتا خداوندگار جنگ سدها را درهم شکست و هفت داور جهنم اننوناکی مشعل برافراشتند و همه جا را با نور کبود آن روشن کردند.

فریاد سرگشتگی و اندوه وقتی که خدایان طوفان، روشنی روز را به تاریکی بدل کردند، وقتی که او سرزمین را چون جامی درهم شکست، به آسمان برخاست. یک روز تمام طوفان خشمناک به هرسو رفت و آشوب به بار آورد.

مردم را بسان غارت نبرد تارومار کرد. نه کسی می توانست برادرش را ببیند و نه مردم از آسمان دیده می شدند. حتا خدایان از سیل به هراس افتادند و به اوج آسمان، به بنای استوار انو گریختند. درکنار دیوارها قوز کردند و مثل سگها چندک زدند.

سپس ایشتر ملکه خوش آوای آسمان چون زنی در هنگام زایمان فریاد زد:« افسوس که روزگار کهن به خاکستر تبدیل شده است، چرا که اراده ام بر شّر قرار گرفت؟ چرا در همراهی با خدایان به شر حکم راندم؟ جنگها را مأمور نابودی مردمان کردم، اما آیا آنها مردم من نبودند، چون من مایه اعتلای آنان شدم؟ اینک آنان چون تخم ماهیان در آب پراکنده اند.»

خدایان بزرگ آسمان و دوزخ گریستند و چهره خود را پوشاندند .

شش روز و شش شب باد وزید. سیل و طوفان و طغیان دنیا را فرا گرفت. طوفان و سیل با یکدیگر چون دستجات جنگاور خروشیدند. با آغاز سپیده روز هفتم طوفان از سمت جنوب فروکش کرد. دریا آرام شد و سیل فرونشست.

من به ظاهر جهان نگریستم و آنجا خاموش بود. تمام ابناء بشر به خاک بدل گشته بودند. سطح دریا چون بام خانه ها صاف بود. پنجره ای را گشودم و نوری بر چهره ام تابید. سپس زانو زدم، بر زمین نشستم و گریستم. اشک بر چهره ام جاری شد. چرا که در هر سو آب بی حاصل بود.

به عبث در جستجوی زمین نگریستم. لیکن چهارده فرسنگ آنسوتر کوهی نمایان شد و در آنجا کشتی پهلو گرفت. روی کوه نیصیر کشتی ثابت ماند. کشتی ثابت ماند و تکان نخورد.

یکروز همچنان ماند، و یکروز دیگر نیز روی کوه نیصیر ثابت ماند و تکان نخورد. روز سوم و چهارم روی کوه نیصیر ثابت ماند و تکان نخورد. روز پنجم و روز ششم روی کوه نیصیر ماند و تکان نخورد. با آغاز سپیده روز هفتم من فاخته ای آزاد کردم و گذاشتم تا برود. او پرواز کرد و رفت اما چون جایی برای نشستن نیافت بازگشت.

من غرابی آزاد کردم، او دید که آبها پس نشسته اند غذا خورد و به اطراف پرواز کرد، قارقار کرد و برنگشت. سپس همه چیز را در معرض چهار باد گذاشتم، نذر کردم و شراب بر قله کوه ریختم.

در محل اقامت آنها هفت دیگ و هفت دیگ دیگر برقرار داشتم. چوب و نی و سدر و مورد را توده کردم. وقتی خدایان بوی دلپذیر آن را شنیدند چون مگس بر گرد آن حلقه زدند. آنگاه سرانجام ایشتر آمد.

گردنبندش را که از جواهرات آسمانی بود و زمانی انو برای رضایت خاطر او ساخته بود به دست گرفت:« ای خدایانی که در اینجا حضور دارید، بنام سنگ لاجوردی که بر گردنم است آن روزها را به یاد می آورم، همچنانکه جواهراتی را که بر گلویم است بیاد می آورم، این روزهای واپسین را از یاد نخواهم برد. بگذار تا همه خدایان بجز ان لیل گرد نذر جمع شوند. او نباید نزدیک این پیشکش بیاید. چون او بی اندیشه سیل را براه انداخت و مایه نابودی مردم من شد .»

وقتی ان لیل آمد، وقتی کشتی را دید غضبناک شد و با خشم به خدایان و جمع آسمانی روکرد و گفت:« کدامیک از این موجودات فانی جان بدر برده است؟ مقدر نبود تا کسی از نابودی در امان بماند.» سپس خدای چشمه ها و نهرها نین اورتا زبان به سخن گشود و به ان لیل جنگاور گفت:« در میان خدایان کیست که بدون شور اِآ بتواند تدبیر درستی پیشه کند؟ تنها اِآ است که همه چیز را می داند .»

سپس اِآ زبان به سخن گشود و به ان لیل جنگاور گفت:« ای خردمندترین خدایان، ان لیل دلاور، چگونه توانستی اینسان بیرحمانه، سیل براه اندازی؟

گناه را بر گردن گناهکار بگذار

تجاوز را بر گردن متجاوز

به هنگام زیاده روی قدری تنبیهش کن

او را زیاد آزار مده که خواهد مرد

شاید اگر شیری بشر را بدراند،

که بهتر از سیل .

شاید اگر گرگی نوع بشر را بدراند،

که بهتر از سیل .

شاید اگر خشکسالی جهان را نابود کند،

که بهتر از سیل است .

لیکن من نبودم که راز خدایان را آشکار کردم، مرد خردمند آن را در رویایی آموخت. اینک تدبیر کن که با او چه باید کرد؟ »

سپس ان لیل به کشتی رفت، دست مرا و همسرم را گرفت و گذاشت تا به کشتی درآییم، و در هر سو زانو زنیم و در اینحال خود بین ما ایستاده بود.

او برای تبرک پیشانی ما را لمس کرد و گفت:« در روزگاران گذشته اوتناپیشتیم مردی روحانی بود. از این پس او و همسرش در دوردست، در دهانه رودها خواهند زیست.»

بدینسان بود که خدایان مرا برگزیدند و در اینجا گذاشتند تا در دوردست، در سرچشمه رودها زندگی کنم .

داستان گیلگمش فصل ششم: بازگشت

اوتناپیشتیم گفت:« اما تو گیلگمش، تو در طلب سود خویش می خواهی به جمع خدایان درآیی و زندگی جاوید را که می جویی بدست آوری. لیکن اگر آرزویت این است آن را به آزمون بگذار، تنها شش روز و هفت شب در برابر خواب مقاومت کن.»

اما وقتی گیلگمش در آنجا و روی گرده اش نشسته و استراحت می کرد، غبار خواب چون پارچه پشمینی که از پشم گوسفند بافته باشند بر او افتاد و اوتناپیشتیم به همسرش گفت:« اینک به او بنگر، مرد نیرومندی که می خواست زندگی جاوید بیابد. حتا هم اینک غبار خواب او را پوشانده است.

همسرش پاسخ داد:« او را لمس کن تا بیدار گردد. باشد که از همان دروازه ای که بدینجا آمده بیرون رود و در صلح و صفا به سرزمین خود باز گردد.»

اوتناپیشتیم به همسرش گفت:« همه مردان فریبکارند. حتا او نیز قصد فریب تو را خواهد کرد. پس تعدادی قرص نان پخت کن، هر روز یک قرص و آن را کنارش بگذار و روی دیوار به تعداد روزهایی که او خفته است علامت بگذار ».

بدینگونه او تعدادی قرص نان پخت. هر روز یک قرص، و آنها را کنار سر وی گذاشت و به تعداد روزهایی که او خفته بود روی دیوار علامت گذاشت و روزی فرا رسید که اولین قرص نان سخت بود و دومین قرص نان مثل چرم شده بود، سومین قرص نان خاک آلود بود. بر نان بیات چهارم قارچ روییده بود. پنجمین کپک زده بود، ششمین تازه بود و هفتمین هنوز روی اجاق بود. سپس اوتناپیشتیم او را بسود و او بیدار شد.

گیلگمش به اوتناپیشتیم دورافتاده گفت:« داشتم می خوابیدم که مرا بسودی و بیدار شدم ».

اما اوتناپیشتیم گفت:« این قرص های نان را بشمار تا بدانی که چند روز خفته ای، چون اولین قرص نانت سخت شده است، دومین نانت مثل چرم است، سومین نانت خاک آلود است، بر چهارمین نان بیاتت قارچ روییده است، پنجمین نانت کپک زده است، ششمین نانت تازه است و هفتمین نانت هنوز روی اجاق فروزان بود که تو را بسودم و بیدار شدی ».

گیلگمش گفت:« چکار کنم اوتنا پیشتیم، کجا بروم. اینک روز و شب اعضایم را ربوده است. مرگ در خانه ام جای کرده است. هرجا که گام می نهم مرگ را می یابم .»

سپس اوتناپیشتیم به اورشانابی کرجی بان گفت:

« وای بر تو اورشانابی از امروز تا ابد به چشم ساکنان اینجا منفور خواهی بود.

این کار بر تو نبود و نیز عبور از دریا کار تو نبود. اینک برو، از ساحل تبعید شده ای. اما مردی که در برابرش گام می زنی، او را به اینجا بیاور، کسی که بدنش از چرک پوشیده شده و لطافت اندامش از پوست جانوران وحشی آزده گشته است.

او را به مکان شستشو بیاور. آنجا او موهای بلندش را در آب خواهد شست تا تمیز شوند. پوسته های بدن خود را بدور افکنده وخواهد گذاشت تا دریا آن را با خود ببرد و زیبایی جسمش آشکار خواهد شد.

سربند تازه ای به او بده و لباسهایی نو، تا بدن برهنه اش را بپوشاند. تا هنگامی که او به شهر خود باز نگشته و سفر او به پایان نرسیده این لباسها کهنه نخواهد شد و چون جامه نوی خواهد بود که بر تن کرده باشد.»

بدینگونه اورشانابی گیلگمش را با خود به مکان شستشو برد و او موهای بلندش را در آب شست تا بسان برف تمیز شدند. پوسته های بدنش را به دور افکند و دریا آن را با خود برد و زیبایی جسمش آشکار شد. سربند تازه ای بر او بست و برای پوشاندن برهنگی اش لباسهایی به او داد که نشانی از کهنگی نداشتند. لیکن او می توانست آنها را چون جامه ای نو بپوشد تا به شهر خود برسد و سفرش را به پایان برساند .

سپس گیلگمش و اورشانابی کشتی را به آب انداخته و سوار آن شدند. آنها آماده رفتن بودند، اما همسر اوتناپیشتیم،« دورافتاده » به او گفت:« گیلگمش زار و خسته به اینجا رسید. او فرسوده است. به او چه خواهی داد تا به یادگار به سرزمین خود ببرد.»

پس اوتناپیشتیم زبان به سخن گشود و گیلگمش تیری برگرفت و کشتی را به کنار برد.

« گیلگمش تو چون مردی زار و خسته به اینجا آمده ای، تو خود را فرسودی، چه هدیه ای شایسته آن است تا به یادگار به سرزمین خود ببری؟ گیلگمش بر تو سرّی را آشکار خواهم کرد، آنچه می گویم رازی از خدایان است. گیاهی است که در زیر آب می روید. برآمدگی هایی چون خار دارد، همچون گل سرخ، دستهایت را زخم خواهد کرد. اما اگر آن را بدست آوری، آنگاه مالک چیزی خواهی بود که جوانی از دست رفته را به انسان برمی گرداند .»

وقتی گیلگمش این سخنان را شنید، او دریچه را گشود تا جریان آب ملایمی وی را به گذرگاه های عمیق هدایت کرد. او به پاهایش سنگهای گران بست و بدینگونه در بستر آب فرو رفت. در آنجا گیاهی را که رسته بود دید. زخمی اش کرد اما آن را در دستهایش گرفت. سنگهای گران را از پایش گشود و دریا او را با خود برد و به ساحل افکند.

گیلگمش به اورشانابی کرجی بان گفت: بدینجا بیا و به این گیاه شگفت انگیز بنگر. با خاصیت آن آدمی قدرت عمر گذشته خود را باز می یابد. آن را به اروک بلند حصار خواهم برد و در آنجا آن را به مردان پیر خواهم داد تا بخورند.

نام آن را خواهم گذاشت« آدم پیر دگرباره جوان خواهد شد » و سرانجام خود از آن خواهم خورد و جوانی از دست رفته را باز خواهم یافت.

بدینگونه گیلگمش از دری که آمده بود بازگشت، گیلگمش و اورشانابی با هم رفتند، بیست فرسنگ سفر کردند و سپس برای صرف غذا ایستادند. پس از طی سی فرسنگ شب هنگام توقف کردند .

گیلگمش چشمه آب سردی دید، به درون آن رفت و حمام کرد. اما در عمق آبگیر ماری بود. و مار بوی خوش گل را شنید و از آب بیرون آمد و آن را ربود و در دم پوست انداخت و به چشمه بازگشت.

آنگاه گیلگمش نشست و گریست. اشک بر چهره اش روان شد و دست اورشانابی را گرفت. اوه، اورشانابی، در طلب همین، دست هایم را رنجه کردم و برای خاطر همین، دلم غرقه خون شد. برای خود چیزی به چنگ نیاوردم، نه من، بلکه این جانور زمین از بهره آن شاد است.

حال دیگر جریان آب آن را بیست فرسنگ بسوی گذرگاهی که در آن یافتمش پس رانده است. گنجی یافتم و اینک آن را از کف دادم. بگذار کشتی را به ساحل رها کنیم و برویم. پس از طی بیست فرسنگ برای صرف غذا ایستادند. پس از طی سی فرسنگ به هنگام شب توقف کردند. در ظرف سه روز به اندازه یک سفر یکماه و پانزده روزه راه رفته بودند. وقتی سفر به پایان رسید آنها به اروک شهری با دیوارهای مستحکم رسیدند.

گیلگمش به اورشانابی کرجی بان گفت:« اورشانابی، به بالای دیوار اروک برو، پی ایوان آن را نظاره کن و آجرکاری آن را بیازما. ببین آیا از آجر پخته نیست و آیا هفت مرد خردمند بنیانگزار آن نبودند؟ یک سوم آن شهر است، یک سوم باغ است و یک سوم آن دشت است، به همراه قلمرو ایزدبانو ایشتار. این بخشها و آن قلمرو همگی جزء اروک هستند .

این نیز از اعمال گیلگمش بود. پادشاهی که همه کشورهای جهان را می شناخت، خردمند بود، رازهای بسیاری را کشف کرد و چیزهای پنهان را شناخت. برای ما داستانی از روزگار پیش از طوفان به همراه آورد. او به سفری دراز رفت. زار و خسته شد. از شدت دشواری فرسود و در هنگام بازگشت تمام داستان خود را بر سنگی نقر کرد .

داستان گیلگمش فصل هفتم: مرگ گیلگمش

وقتی پدر خدایان، ان لیل، حکم گیلگمش را صادر کرد، تقدیر به انجام رسید. در جهان زیرزمین از میان تاریکی نوری بر او خواهد تابید. در میان آدمیانی که می شناسیم، تا نسل های بعد کسی نخواهد آمد که یادگاری به مانند او برجای نهد. قهرمانان، مردان خردمند، اوج و فرود خود را دارند.

مردم می گویند:« چه کسی تاکنون با ابهت و اقتدار او حکم رانده است؟ »

چنانکه گویی ماه تاریک، ماه سایه ها فرا رسیده است. بدون او نوری در میان نیست. آه، گیلگمش معنی رویای تو این بود. پادشاهی را به تو دادند، تقدیر تو این بود. زندگی جاوید تقدیر تو نبود. از این بابت غمی به دل راه مده. افسرده و پریشان مباش.

او به تو توانایی بست و گسست امور را داده است. تو را ظلمت و نور آدمیان کرده است. به تو چیرگی بی مانند بر مردم، پیروزی در جنگهایی که هیچ فراری از آن جان بدر نمی برد، در تاراج و تهاجمی که بازگشتی برآن متصور نیست، بخشیده است. اما از قدرت خود به ناروا بهره مگیر. با خادمین خود در قصر به داد رفتار کن. در برابر دیدگان خورشید عادل باش .

پادشاه بر زمین غنوده و هرگز بر نخواهد خاست .

خداوندگار کولاب هرگز بر نخواهد خاست .

او بر شّر غلبه کرد، هرگز باز نخواهد آمد .

او خردمند بود و چهره ای دلپذیر داشت، هرگز باز نخواهد آمد .

او به کوهستان رفته است، هرگز باز نخواهد آمد .

بر بستر سرنوشت آرمیده است، هرگز برنخواهد خاست .

از تخت رنگارنگ خود هرگز بازنخواهد آمد .

مردم شهر، بزرگ و کوچک در فغانند، عزا برپا داشته اند. همه مردمی که از گوشت و خون اند، عزا برپا داشته اند. سرنوشت به سخن درآمده است، او چون ماهی ای که به قلاب افتاده باشد بر تخت دراز کشیده است. چون غزالی است که در دام افتاده باشد و نمتار خدا-انسان به سنگینی بر وی افتاده است. نمتاری که دست و پا ندارد. نمتاری که آب نمی آشامد و گوشت نمی خورد .

برای گیلگمش پسر نین سون هدایای خود را تقدیم داشتند. همسر عزیزش، پسرش، معشوقه اش ، مطربین او، دلقک او و همه اهل خانه اش، خدمتکارانش، پیشکارانش، همه آنهایی که در قصر می زیستند، هدایای خود را برای گیلگمش پسر نین سون، قلب اروک تقدیم داشتند.

آنها هدایای خود را به ارش کیگال ملکه مرگ تقدیم کردند، و به همه خدایان، مردگان، به نمتار که سرنوشت است، هدایای خود را تقدیم داشتند. نان برای نتی نگهبان دروازه، نان برای نین گی زیدا خدای افعی، خداوندگار درخت زندگی. نیز برای دوموزی چوپان جوان، برای انکی و نین کی، برای اندوکوگا و نین دوکوگا .

برای ان مول و نین مول و همه خدایان اجدادی غیر از ان لیل. جشن برای شولپای چ خدای جشن برگزار شد. برای ساموکان خدای گله ها، برای مادر نین هورساک و خدایان آفرینش در مکان آفرینش. برای جمع آسمان، کاهن و کاهنه هدایای خود را تقدیم داشتند و در محل شرب خدایان شراب ریختند. در آن روزگاران بود که خداوندگار گیلگمش درگذشت.

پسر نین سون، پادشاه بی همتا، بی هماورد و در میان مردان کسی که از ان لیل، استادش، غافل نماند. آه گیلگمش، خداوندگار کولاب، درود بسار بر تو باد

3 رای
1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
3,67/5
Loading...

مقالات و نقدهای مشابه

مشاهده همه

جدیدترین کتاب‌های صوتی

مشاهده همه
دیدگاه ها

لطفا دیدگاهتان را بنویسید

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

من ربات نیستم *در حال بارگیری کپچا پلاس ...